گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد دوم
ضمن شرح خطبه چهل و سوم مباحث تاريخى زير آمده است


. ]
بيعت جرير بن عبدالله بجلى با على عليه السلام
اما خبر جرير بن عبدالله بجلى و گسيل او توسط اميرالمومنين عليه السلام به سوى معاويه را از كتاب صفين نصر بن مزاحم بن بشار نقل مى كنيم ، و اخبار مربوط به آمدن على (ع ) را به كوفه پس از جنگ جمل و مكاتبه و گسيل داشتن اشخاصى را پيش معاويه و ديگران و پاسخ معاويه و مكاتبه معاويه با او و ديگران را در آغاز كار و تا هنگام حركت على (ع ) به صفين بيان مى كنيم .
نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبيدالله ، از جرجانى براى من نقل كرد كه چون على (ع ) پس از جنگ به كوفه آمد با كارگزاران و عاملان مكاتبه كرد؛ از جمله براى جرير بن عبدالله بجلى نامه يى نوشت و آن را همراه زحر بن قيس جعفى فرستاد. جرير، كارگزار عثمان بر همدان (1) [ و متن نامه چنين ] بود:
اما بعد، همانا خداوند حال و نعمت هيچ قومى را دگرگون نمى سازد تا زمانى كه خود آن قوم حال نفسانى خود را دگرگون كنند و هرگاه خداوند براى قومى به واسطه اعمالشان اراده عذاب فرمايد، هيچ راه دفاعى براى آن نخواهد بود و براى آنان هيچكس جز خداوند را ياراى آنكه آن بلا را برگرداند نيست (2) و تو را آگاه مى كنم از خبر زمانى كه آهنگ لشكرهاى طلحه و زبير كرديم ، كه نخست بيعت مرا شكستند و آنچه نسبت به كارگزار من ، عثمان بن حنيف كردند. من از مدينه همراه مهاجران و انصار حركت كردم و چون به عذيب (3) رسيدم پسرم حسن و عبدالله بن عباس و عمار بن ياسر و قيس بن سعد بن عباده رانزد مردم كوفه گسيل داشتم و از آنان خواستم حركت كنند كه پذيرفتند و آمدند و همراه ايشان حركت كردم تا كنار بصره فرو آمدم . نخست در دعوت ايشان حجت تمام كردم و لغزش را بخشيدم و ايشان را به رعايت عهد و بيعت فرا خواندم و سوگند دادم ، ولى آنان هيچ چيز جز جنگ با مرا نپذيرفتند و من از خداوند بر عليه آنان يارى خواستم و گروهى كشته شدند و ديگران پشت به جنگ دادند و به شهر خود گريختند و از من همان چيزى را خواستند كه من پيش از شروع جنگ از ايشان خواسته بودم . من هم عافيت را پذيرفتم و شمشير از ايشان برداشتم و عبدالله بن عباس را به فرماندارى ايشان گماشتم و به كوفه آمدم و اينك زحر بن قيس را پيش تو فرستادم و هر چه مى خواهى از او بپرس و السلام .
گويد: چون جرير آن نامه را خواند، برخاست و گفت : اى مردم ! اين نامه اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام است كه امين دين و دنياست ؛ و كار او و دشمنش چنان شد كه ما خدا را بر آن سپاس داريم و همانا پيشگامان مهاجران و انصار و تابعان با او بيعت كرده اند و اگر اين كار به شورايى ميان مسلمانان هم واگذار مى شد باز على از همگان به خلافت سزاوارتر بود. همانا هستى و بقا در جماعت و هماهنگى و نيستى در پراكندگى است و همانا على تا هنگامى كه شما راست و پايدار باشيد بر حق بر شما است و هرگاه به كژى گرايش پيدا كنيد كژى شما را راست خواهد كرد.
مردم گفتند: گوش به فرمانيم و بر اين كار راضى و خشنوديم .
جرير پاسخ نامه على عليه السلام را نوشت و فرمانبردارى خود و قوم را اعلان كرد.
نصر مى گويد: مردى از قبيله طى كه خواهرزاده جرير بن عبدالله بجلى و همراه على (ع ) بود، اشعار زير را سرود و همراه زحر بن قيس براى دايى خود جرير فرستاد.
اى جرير بن عبدالله ، هدايت را رد مكن و با على بيعت كن كه من خيرخواه تو هستم . همانا كه على پس از احمد (ص ) بهترين كسى است كه بر شنها گام نهاده است و مرگ بامداد و شامگاه فرا رسنده است . گفتار پيمان گسلان را رها كن كه اى اباعمرو آنان سگهايى هستند كه پارس ‍ كننده اند...
نصر بن مزاحم مى گويد: سپس جريربن عبدالله ميان مردم همدان برپا خاست و خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت : حمد و سپاس ‍ خداوندى را كه حمد را براى خويشتن برگزيد و آن را ويژه خود فرمود بدون آنكه خلق را در آن سهمى باشد، در حمد و ستايش او را انبازى نيست و در مجد و بزرگى او را همتايى نه ، و خدايى جز خداى يگانه نيست . اوست جاودانه برپا، و پروردگار آسمان و زمين ؛ و گواهى مى دهم كه محمد (ص ) بنده و رسول اوست كه او را با پرتو روشن و حق گويا گسيل فرمود؛ فراخواننده به خير و راهنماى به هدايت است . سپس گفت : اى مردم ! همانا على براى شما نامه يى نوشته است كه پس از آن هر سخن كه گفته شود بى ارزش است ، ولى از پاسخ دادن به نامه چاره يى نيست ؛ و بدانيد كه مردم در مدينه بدون هيچگونه پروايى با على بيعت كرده اند كه او به كتاب خدا و سنتهاى حق عالم است و همانا طلحه و زبير بيعت على را بدون آنكه بدعتى پديد آمده باشد شكستند و مردم را بر او شوراندند و به اين نيز بسنده نكردند و به او اعلان جنگ دادند و ام المومنين عايشه را با خود بيرون آوردند و على چون با آن دو روياروى شد در فرا خواندن آنان به حق ، حجت را تمام نمود و نسبت به بازماندگان نيكى كرد و مردم را بر كار حق كه مى شناختند واداشت و اين [ سخن كه گفتم ] براى روشن ساختن آنچه كه از شما پوشيده مانده كافى است و اگر توضيح بيشترى مى خواهيد خواهيم داد و هيچ نيرويى نيست مگر از خدا، سپس گفت :
نامه على براى ما رسيد و ما اين نامه را به سرزمين عجم رد نمى كنيم و از آنچه در آن آمده است سرپيچى نخواهيم كرد تا نكوهش و سرزنش نشويم . ما واليان اين مرز خود هستيم كه قدرتمندان را خوار و زبون مى سازيم و از اهل ذمه [ و پيمان ] حمايت مى كنيم ....
نصر بن مزاحم مى گويد. مردم از شعر و سخنان جرير، خوشحال شدند.
ابن ازور قسرى (4) هم درباره [ اين كار ] جرير بن عبدالله بجلى اين ابيات را سروده و او را ستوده است :
به جان پدرت سوگند كه اخبار منتشر مى شود و جرير با خطبه خود كار را روشن ساخت ، و سخنى گفت كه در آن به مردانى از هر دو گروه كه گناهشان بزرگ بود دشنام داد...
بيعت اشعث با على عليه السلام
نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام براى اشعث كه كارگزار عثمان بر آذربايجان بود نامه يى نوشت و او را به اطاعت و بيعت فرا خواند. جرير بن عبدالله بجلى هم براى اشعث نامه نوشت و او را بر اطاعت از اميرالمومنين و قبول دعوت آن حضرت تشويق كرد[ و ضمن نامه يى براى او چنين نوشت ]:
اما بعد، چون تقاضاى بيعت با على به من رسيد، آن را پذيرفتم و براى رد كردن آن دليل و راهى نيافتم . من در آنچه از كار عثمان كه بى حضور من صورت گرفته است انديشيدم و چنان نديدم كه رعايت عهد او بر من لازم باشد و حال آنكه مهاجران و انصار كه آنجا حضور داشتند حداكثر كارى كه انجام دادند اين بود كه در مورد او متوقف ماندند. تو هم بيعت على را بپذير كه به بهتر از او دست نخواهى يافت و اين را هم بدان كه پذيرش بيعت على بهتر از كشتار مردم بصره است . والسلام .
نصر مى گويد: اشعث هم بيعت على را پذيرفت و فرمانبردارى خود را اعلان كرد. در اين هنگام جرير از مرز همدان حركت كرد و در كوفه به حضور على عليه السلام آمد و با او بيعت كرد و در آنچه كه مردم از اطاعت و لزوم فرمانبردارى آن حضرت درآمده بودند درآمد.
دعوت على (ع ) معاويه را به بيعت و اطاعت و سرپيچى معاويه از آن
نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه على عليه السلام خواست فرستاده يى پيش معاويه گسيل دارد، جرير بن عبدالله گفت : اى اميرالمومنين مرا پيش ‍ معاويه بفرست كه او هميشه نسبت به من اظهار دوستى و نزديكى مى كند. پيش او مى روم و از او مى خواهم كه حكومت را به تو واگذار كند و بر حق با تو متفق و هماهنگ باشد و در عوض تا هنگامى كه از فرمان خدا اطاعت و از آنچه در قرآن است پيروى كند يكى از اميران و كارگزاران تو باشد. مردم شام را هم به اطاعت و قبول حكومت تو دعوت مى كنم و چون بيشترشان از خويشاوندان و اهل ديار من هستند اميدوارم كه از دعوت من سرپيچى نكنند.
مالك اشتر به اميرالمومنين گفت : سخن او را تصديق مكن و او را گسيل مدار كه به خدا سوگند چنين گمان مى كنم كه خواسته او خواسته ايشان و نيت او نيت آنان است .
على عليه السلام به اشتر گفت : آزادش بگذار تا ببينيم با چه چيزى نزد ما بر مى گردد. على (ع ) جرير بن عبدالله را گسيل داشت و هنگام فرستادن ، او را گفت : مى بينى كه شمارى از ياران خردمند و متدين پيامبر (ص ) اطراف من هستند و من براى اين كار، تو را از اين جهت از ميان آنان برگزيدم كه پيامبر (ص ) درباره تو فرموده است كه تو از برگزيدگان مردم يمنى (5). اينك اين نامه مرا پيش معاويه ببر، اگر او هم در آنچه ديگر مسلمانان درآمده اند درآمد، چه بهتر و گرنه عهد و پيمانش را به خودش برگردان و به او بگو كه من به اميرى او راضى نيستم و عموم مردم هم به خلافت او راضى نيستند.
جرير گام در راه نهاد و هنگامى كه به شام رسيد در بارگاه معاويه ساكن شد و چون پيش معاويه رفت ، نخست ستايش و نيايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اى معاويه ، اهل دو حرم [ مكه و مدينه ] و مردم دو شهر بزرگ [ كوفه و بصره ] و مردم حجاز و يمن و مصر و عروض [ عمان ] و اهل بحرين و يمامه همگى بر خلافت و حكومت پسرعمويت اتفاق و بيعت كرده اند و از سرزمينها فقط همين دژها كه تو در آن هستى باقى مانده است و اگر سيلى از آن دره ها بر اين سرزمين جارى شود آن را غرق خواهد كرد . اينك من پيش تو آمده ام و ترا به بيعت با اين مرد فرا مى خوانم و اين كار موجب هدايت و سعادت تو خواهد بود. و نامه على عليه السلام را به معاويه داد كه در آن چنين نوشته بود:
اما بعد، همانا بيعتى كه در مدينه با من شده است بر تو نيز كه در شام هستى واجب است ، زيرا همان قوم كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند با من نيز بيعت كرده اند و با همان شرط كه با ايشان بيعت شده بود و پس از آن براى كسى كه در آن حاضر بوده است حق انتخاب ديگرى نيست و آن كس كه غايب بوده است نمى تواند آن را رد كند و همانا شورى از مهاجران و انصار است كه چون بر بيعت با مردى اجتماع كردند و او را امام ناميدند رضا و خشنودى خداوند هم در اين كار است و اگر كسى به سبب عيبجويى يا بدعتى از اين كار سرپيچد او را به آن فرا مى خوانند و اگر نپذيرفت با او جنگ مى كنند تا از راه مؤ منان پيروى كند، و خداوند او را واگذار خواهد كرد و او را به جهنم خواهد انداخت و چه بد سرانجامى است . همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت مرا شكستند و اين پيمان شكنى ايشان همچون برگشتن ايشان از دين بود و من در اين باره با آنان جهاد كردم و حق آشكار شد و فرمان خداوند آشكار و پيروز گرديد، هر چند آنان ناخوش مى داشتند. اكنون تو در آنچه كه مسلمانان درآمده اند درآى ، كه بهترين كار در مورد تو از نظر من [ صلح و ] عافيت است و اينكه خود را بر بلا عرضه نكنى ، ولى اگر خود را در معرض آن قرار دهى با تو جنگ خواهم كرد و از خداوند عليه تو يارى خواهم طلبيد. درباره قاتلان عثمان هم سخن بسيار گفته اى ، اينك نخست در آنچه مردم درآمده اند [ اطاعت و بيعت ] درآى و سپس در آن باره با آن قوم محاكمه كن ، تا تو و ايشان را بر آنچه در كتاب خداوند آمده است وادارم و اما آنچه را كه اراده كرده اى و مى خواهى ، همچون فريب دادن كودك به هنگام بازگرفتن از شير است و به جان خودم سوگند اگر با عقل خود و بدون هوى و هوس بنگرى مرا از همه قريش از خون عثمان برى تر خواهى يافت و اين را هم بدان كه تو از اسيران جنگى آزاد شده هستى كه خلافت آنان را نشايد و شورى هم به آنان عرضه نمى شود. اينك جرير بن عبدالله بجلى را كه اهل ايمان و هجرت است ، پيش تو [ و كسانى كه آنجا هستند ] گسيل داشتم ، بيعت كن و نيرويى نيست جز از خداوند. (6)
چون معاويه آن نامه را خواند جرير بن عبدالله برخاست و خطبه خواند و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه به واسطه نعمتها ستوده شده است و او آرزوى بيشى و فزونى و اميد پاداش مى رود، و در سختيها بايد از او يارى جست . او را مى ستايم و از او يارى مى جويم تا در كارهايى كه خردها در آن سرگردان و اسباب و وسايل مضمحل است يارى فرمايد و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتاى بى انباز نيست و همه چيز جز او نابود شونده است . حكم و فرمان از آن اوست و به سوى او باز مى گرديد. (7) و گواهى مى دهم كه كه محمد بنده و رسول اوست كه او را پس از دوره فترت ارسال پيامبران گذشته و روزگاران پيشين و كالبدهاى پوسيده و گروههاى سرگش گسيل فرمود. او رسالت را تبليغ كرد و براى امت ، خيرخواهى نمود و حقى را كه خداوندش وديعه سپرده و به اداى آن دستور داده بود به امت خويش رساند. درود خدا بر آن رسول مبعوث و گزيده و بر خاندانش باد.
اى مردم ! كار عثمان آنان را كه آنجا حاضر بودند حيران و سرگردان ساخت تا چه رسد به كسانى كه غايب بوده اند. همانا مردم با على بى آنكه خونخواه باشد يا خون كسى بر گردنش باشد بيعت كردند، طلحه و زبير هم از كسانى بودند كه با او بيعت كردند و سپس بدون هيچ سببى بيعت او را شكستند. همانا كه اين دين فتنه انگيزيها را تحمل نمى كند و نيز اعراب هم آن را تحمل نمى كنند. همين ديروز در بصره فتنه خونبارى رخ داد و اگر اين بلا تكرار شود بقايى براى مردم نخواهد بود؛ و اينك همه امت با على بيعت كرده اند. به خدا سوگند اگر خود، مالك كار خويش بوديم باز هم براى خلافت كسى جز او را بر نمى گزيديم ؛ و اى معاويه تو هم در آنچه مردم درآمده اند درآى . و اگر مى گويى : عثمان مرا به ولايت گماشته و هنوز مرا عزل نكرده است ، اين سخنى است كه اگر گفتن آن جايز باشد هرگز براى خداوند دينى برپا نخواهد ماند و بايد هر چه در دست هر كس هست همواره از او باشد و حال آنكه خداوند براى واليان ديگر هم همان حقى را كه براى پيشينيان بوده قرار داده است و امور را پيوسته قرار داده كه برخى برخى ديگر را نسخ مى كند.
آن گاه جرير [ بر جاى خود ] نشست .
نصر بن مزاحم مى گويد: معاويه به جرير گفت : منتظر باش من هم بايد در اين كار بنگرم و از نظر مردم شام آگاه شوم . چند روزى كه گذشت معاويه دستور داد كه منادى بانگ نماز جماعت زند و چون مردم جمع شدند به منبر رفت و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه سران و بزرگان را اركان اسلام و شرايع را برهان ايمان قرار داده است و اخگر اسلام در سرزمين مقدس ، كه خود آنجا را محل پيامبران و بندگان صالح خويش قرار داده است ، فروزان شده است ، و مومنان را در سرزمين شام در آورده و آن سرزمين رابراى ايشان و آنان را براى آن سرزمين پسنديده است كه پيشاپيش از اطاعت و خيرخواهى آنان نسبت به خلفاى خود آگاه بوده است ، و ايشان را برپا دارندگان فرمان خويش و مدافعان دين و حريم آن قرار داد. و آن گاه ايشان را مايه نظام كار اين امت و نشانه هاى بارز راه نيكى ها قرار داد و خداوند به وسيله ايشان ، پيمان شكنان را مى راند و هماهنگى و دوستى مومنان را فراهم مى كند. اينك ما از خداوند يارى مى جوييم تا ما را در كار مسلمانان كه انسجام آن از هم گسيخته و نزديكى آنان به دورى تبديل شده است يارى دهد. پروردگارا! ما را بر آن كسانى كه مى خواهند فتنه خفته ما را بيدار كنند و افراد ما راكه در ايمنى هستند بترسانند و قصد دارند خونهاى ما را بريزند و راههاى ما را ناامن سازند نصرت عنايت كن . و خداوند خود مى داند كه ما براى آنان [ شكنجه و ] عقابى را اراده نكرده ايم و پرده يى را ندريده ايم و اسب و سپاهى به سوى ايشان نرانده ايم . آرى خداوند ستوده از كرامت خويش جامه يى بر ما پوشانده است كه هرگز تا طنين صدا از كوه مى رسد و باران فرو مى بارد و هدايت شناخته مى شود با ميل خويش از تن بيرون نمى آوريم ، ولى حسد و ستم آنان را بر اين كار واداشته است و ما از خداوند بر عليه آنان يارى مى جوييم . اى مردم ! به خوبى مى دانيد كه من خليفه اميرالمومنين عمر بن خطاب و خليفه اميرالمومنين عثمان بن عفان برشمايم و هيچ گاه هيچ كس از شما را بر كارى كه از آن شرم و آزرم داشته باشد وادار نكرده ام و مى دانيد كه من خونخواه عثمان هستم . بدون ترديد او مظلوم كشته شده است و خداوند متعال مى فرمايد: و هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او قدرت و تسلط قرار داديم و او در خونريزى زياده روى مكند كه او از جانب ما مؤ يد و نصرت داده شده است ، (8) و من اينك دوست دارم كه آنچه در مورد كشته شدن عثمان در دل داريد به من بگوييد.
مردم شام همگان برپا خاستند و پاسخ دادند: ما خونخواه عثمان هستيم . و با معاويه در آن مورد بيعت كردند و به او اطمينان دادند كه جان و مال خويش را براى او مبذول دارند تا انتقام خويش را بگيرند يا آنكه روحشان به خداوند ملحق شود.
نصر مى گويد: معاويه چون آن روز را به شب آورد از گرفتارى خويش ‍ اندوهگين بود و همين كه شب او را فروگرفت در حالى كه افراد خانواده اش ‍ پيش او بودند اين ابيات را خواند:
شب من فرا رسيد در حالى كه به سبب اين شخص كه با سخنان ياوه آمده است وسوسه ها مرا فروگرفته است . جرير پيش من آمده است با حوادثى فشرده كه در آن موجب بريده شدن بينى [ خونريزى و زبونى ] خواهد بود. در حالى كه ميان من و او شمشير قرار دارد، با او حيله گرى مى كنم و من جامه پستى را بر تن نخواهم كرد. اگر مردم شام فرمانبردارى درستى ، آنچنان كه مشايخ ايشان در مجالس خود وصف كرده اند داشته باشند، با اسبان و سواران چنان صدمه يى بر على بزنم كه هر خشك و ترى را در هم ريزد و من بهترين چيزى را كه افراد به آن نائل شده اند آرزو مى كنم و از [ پادشاهى و ] سرزمين عراق نااميد نيستم .
مى گويم : [ ابن ابى الحديد ] لغت جبهه كه در اين ابيات آمده به معنى اسب است و از جمله گفتار رسول خدا (ص ) است كه فرموده است : ليس فى الجبهة صدقة يعنى در اسب ، پرداخت زكات نيست .
نصر بن مزاحم مى گويد: جرير بن عبدالله همچنان معاويه را به بيعت با على (ع ) تحريك مى كرد. معاويه به او گفت : اى جرير، اين كار ساده يى نيست و كارى است كه امور بعد هم به آن بستگى دارد. بگذار آب دهانم را فرو دهم و در اين كار بنگرم . معاويه اشخاص مورد اعتماد خويش را فرا خواند. برادرش به او گفت كه از عمروعاص يارى بخواهد و به معاويه گفت : عمروعاص كسى است كه او را خوب مى شناسى ؛ او در حالى كه عثمان زنده بود از او كناره گيرى كرد و طبيعى است كه از كار و حكومت تو بيشتر كناره گيرى كند، مگر اينكه دين او خريده شود. ما در مباحث گذشته ماجراى فراخوانده شدن عمروعاص توسط معاويه و نيز شرطى كه معاويه با او كرد كه ولايت مصر به وى واگذار شود و اينكه عمروعاص موفق شد شرحبيل بن سمط سالار و پيرمرد يمنيهاى مقيم شام را با گماشتن گروهى از مردان كه نزد او به قتل عثمان توسط على (ع ) گواهى دادند و بدينگونه او را براى جنگ با على (ع ) آماده كردند و سينه اش را از كينه على آكندند و او و يارانش را به خونخواهى عثمان برانگيختند مفصل بيان كرده ايم و نيازى به بازگويى آن نيست (9)
نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبدالله از قول جرجانى براى من نقل كرد كه مى گفته است :
شرحبيل نزد حصين بن نمير آمد و به او گفت پيام بفرست كه جرير بن عبدالله بجلى پيش ما بيايد. حصين به جرير پيام داد كه شرحبيل پيش ‍ ماست تو هم براى ديدار ما بيا، و چون جرير و شرحبيل در خانه حصين به يكديگر رسيدند شرحبيل به جرير گفت : اى جرير! با كارى سست پيش ما آمده اى كه ما را در كام شير بيفكنى وانگهى مى خواهى شام را با عراق درآميزى و على را بسيار ستايش مى كنى و حال آنكه او قاتل عثمان است و خداوند از آنچه گفته اى روز قيامت از تو خواهد پرسيد.
جرير روى به شرحبيل كرد و گفت : اى شرحبيل ! اما اين سخن تو كه من كارى سست را عرضه داشته ام ، چگونه كار سستى است كه همه مهاجران و انصار بر آن اتفاق كرده اند و با طلحه و زبير به سبب رد كردن آن جنگ شده است ؟ اما اين سخنت كه من ترا در كام شير افكنده ام [ بايد بگويم كه ] اين تويى كه خود را در كام شير افكنده اى ، اما آميزش و هماهنگى مردم شام با مردم عراق چنان است كه هماهنگى و آميزش اين دو ملت با يكديگر در كار حق بهتر از آن است كه در باطل از يكديگر جدا و پراكنده باشند.
اما اين سخن تو كه على عثمان را كشته است ، به خدا سوگند در آن باره هيچ اطلاع صحيحى در دست تو نيست و فقط از راه دور و از غيب تهمت مى زنى . آرى تو به دنيا مايل شده اى ، وانگهى از زمان سعدبن ابى وقاص ‍ چيزى در دل دارى . چون گفتگوى آن دو به اطلاع معاويه رسيد كسى پيش ‍ جرير فرستاد و او را سخت سرزنش كرد. نصر مى گويد: نامه يى هم كه نويسنده آن شناخته نشد براى شرحبيل نوشته شد كه در آن اين ابيات آمده بود: (10)
اى شرحبيل ! اى پسر سمط! از هواى نفس پيروى مكن كه براى تو در دنيا هيچ چيزى نمى تواند بدل و عوض دين تو باشد... پسر هند به على تهمت و بهتان مى زند و حال آنكه در سينه پسر ابى طالب خداوند از هر چيز بزرگتر است و على در مورد عثمان هيچ دشنامى نداد و نه كسى را بر او شوراند و نه او را كشت ... على از ميان همه افراد خاندان پيامبر وصى اوست و كسى است كه در فضيلتش به نام او مثال مى زنند.
نصر مى گويد: هنگامى كه شرحبيل آن نامه را خواند هر اسناك در انديشه فرو رفت و گفت اين نامه ، مايه نصيحت و خيرخواهى در دين من است و به خدا سوگند در اين كار هيچ گونه شتابى نمى كنم هر چند نفس مرا به سوى آن نياز و كشش است . و نزديك بود از يارى معاويه دست بردارد و بر جاى خود بايستد، ولى معاويه مردانى را برگماشت كه پيش او آمد و شد مى كردند و كشته شدن عثمان را با اهميت جلوه مى دادند و على را به آن كار متهم مى ساختند و گواهى ياوه و دروغ مى دادند و نامه هاى جعلى بر او عرضه مى داشتند تا موفق شدند عقيده او را برگردانند و عزم او را در مورد يارى دادن معاويه استوار كنند (11)
نصر مى گويد: عمر بن سعد با استاد خود براى ما نقل كرد كه معاويه كسى را پيش شرحبيل بن سمط فرستاد و گفت بخوبى مى دانى كه چون حق را پذيرفتى و پاسخ دادى پاداش تو بر عهده خداوند است ! و مردم صالح هم پيشنهادت را پذيرفتند ولى اين كارى كه ما مى خواهيم انجام دهيم تمام و كامل نخواهد شد مگر با رضايت همه مردم ، بنابراين حركت كن و در شهرهاى شام اعلان كن كه على عثمان را كشته است و بر مسلمانان واجب است كه خون عثمان را مطالبه كنند.
شرحبيل حركت كرد و نخست به شهر حمص درآمد و در ميان آنان براى خطبه برخاست شرحبيل كه ميان مردم شام به امانتدارى و پارسايى و خداپرستى مشهور بود، چنين سخن گفت : اى مردم ! همانا كه على ، عثمان را كشت و گروهى از اصحاب رسول خدا (ص ) در اين باره بر او خشم گرفتند و على به جنگ با ايشان پرداخت و آن جمع شكست خورد و على مردان صالح ايشان را كشت و بر همه سرزمينها چيره شد مگر شام و اينك على شمشير خود را بر دوش نهاده و آهنگ كشتار و مرگ دارد تا چه هنگامى به سوى شما آيد يا آنكه خداوند كارى تازه پديد آورد و ما هيچ كس را نمى يابيم كه در جنگ با او قويتر از معاويه باشد، بنابراين كوشش ‍ كنيد و برپا خيزيد.
همه مردم ، غير از گروهى از پارسايان حمص ، دعوت او را پذيرفتند و آن پارسايان به او گفتند: خانه هاى ما هم مسجد ماست و هم گورستان ما و تو خود داناترى به آنچه كه [ انجام مى دهى و به مصلحت ] مى بينى .
گويد: شرحبيل همه شهرهاى شام را به قيام و حركت واداشت و بر هر قومى كه مى گذشت آنچه مى گفت مورد قبول واقع مى شد. نجاشى بن حارث (12) كه دوست شرحبيل بود ابيات زير را سرود و براى او فرستاد:
اى شرحبيل ! تو براى دين از دين و آيين ما جدا نشدى ، بلكه به سبب كينه يى كه جرير مالكى داشت اين كار را انجام دادى و هم به سبب خشم و گله يى كه ميان او و سعد ظاهر شد و همچون آواز خوانى شدى كه شترى ندارد ولى آواز مى خواند...
نصر مى گويد: عمر بن سعد از نمير بن وعلة از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است شرحبيل بن سمط اسود بن جبله كندى پيش معاويه آمد و گفت : تو كارگزار و پسر عموى اميرالمومنين عثمان هستى ما هم همگى مؤ منيم . اكنون اگر مردى هستى كه با على و قاتلان عثمان جنگ كنى تا ما انتقام خون خود را بگيريم يا آنكه جان بر سر اين كار نهيم ، ترا بر خود حاكم قرار مى دهيم و گرنه ترا عزل مى كنيم و كسى ديگر غير از ترا كه بخواهيم بر خود حاكم مى كنيم و سپس با او چندان جهاد مى كنيم تا انتقام خون عثمان را بگيريم يا در آن راه نابود شويم .
جرير بن عبدالله كه آنجا حاضر بود گفت : اى شرحبيل ، آرام باش كه خداوند اينك خونها را حفظ فرموده و پراكندگى را پايان داده و كار اين امت را سر و سامان بخشيده است و نزديك است كار اين امت به آرامش برسد. بر حذر باش كه ميان مردم تباهى نياورى و از گفتن اين سخن پيش از آنكه شايع شود و گفتارى از تو آشكار گردد كه نتوانى جلو آن را بگيرى ، خوددارى كن . شرحبيل گفت : به خدا سوگند كه اين سخن را هرگز پوشيده نمى دارم . سپس برخاست و سخن گفت و مردم از هر سو گفتند: راست مى گويد؛ سخن صحيح سخن اوست و انديشه درست انديشه اوست . در اين هنگام جرير از معاويه و عموم مردم شام نااميد شد.
نصر مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى برايم نقل كرد كه معاويه پيش ‍ از آن به خانه جرير آمد و به او گفت : اى جرير! نظرى دارم . گفت : بگو، [ معاويه ] گفت : براى سالارت بنويس كه مصر و شام را در اختيار من بگذارد و پس از مرگ خودش نيز بيعت با كسى را بر گردن من نگذارد تا من خلافت را به او واگذارم و نامه هم به عنوان خلافت براى او بنويسم . جرير گفت : هر چه مى خواهى بنويس تا من هم [ زيرنامه تو و با نامه ] تو بنويسم . معاويه در اين باره نامه نوشت و على (ع ) در پاسخ براى جرير چنين نوشت :
اما بعد. معاويه مى خواهد بر گردنش بيعتى نباشد و اينكه بتواند هر كارى را كه دوست مى دارد انتخاب كند، وانگهى قصد دارد تا هنگامى كه مزه دهان مردم شام را بچشد ترا سرگردان و معطل بدارد. هنگامى كه من هنوز در مدينه بودم مغيرة بن شعبه به من اشاره كرد و گفت : كه معاويه را به حكومت شام بگمارم و من اين پيشنهاد او را نپذيرفتم و خداى آن روز را به من نشان ندهد كه گمراهان را بازوى خود قرار دهم . اگر اين مرد با تو بيعت كرد چه بهتر و گرنه باز گرد. والسلام . (13)
نصر مى گويد: و چون اين نامه معاويه ميان اعراب شايع شد وليد بن عقبه اشعارى سرود و براى معاويه فرستاد [ كه مضمون آن ، تحريك بر جنگ بود ]:
اى معاويه ! همانا شام ، شام توست به شام خودت استوار باش و افعيها را بر خود وارد مكن . با شمشيرهاى تيز و نيزه ها از آن حمايت كن و چنان مباش كه سست بازو ناتوان باشى . على نگران است كه چه پاسخى به او خواهى داد جنگى براى او آماده ساز كه موهاى پيشانى را سپيد كند...
نصر مى گويد: وليد بن عقبه همچنين اشعار زير را هم براى معاويه فرستاد كه در آن هم او را به جنگ تشويق كرده [ و گفته است ] كه پاسخى به نامه يى كه جرير آورده است ننويسد:
... براى يمانيها كلمه يى بگو تا در پناه آن سخن به حكومتى كه خواهان آن هستى برسى ، بايد بگويى اميرالمومنين عثمان را دشمنى كشته است كه نزديكان و خويشاوندانش او را بر او شورانده اند.
نصر مى گويد: جرير روزى براى تجسس و اطلاع از اخبار بيرون آمد. ناگاه به نوجوانى برخورد كه بر شتر خود سوار بود و اين ابيات را ترنم مى كردن
حكيم بن جبله و عمار اندوهگين و محمد پسر ابى بكر و اشتر و مكشوح مرادى گرفتاريها را از پى مى كشيدند. در آن فتنه براى زبير و دوست نزديك او [ طلحه ] هم اهدافى بود كه گرفتاريها را بيشتر بر مى انگيختند. اما على به خانه خود پناه برده بود و نه به آن كار دستور مى داد و نه از آن نهى مى كرد...
جرير به او گفت : اى برادرزاده ، تو كيستى ؟ گفت : نوجوانى از قريش ، و اصل من از ثقيف است . من پسر مغيرة بن اخنس شريق هستم كه پدرم همراه عثمان روز جنگ در خانه عثمان كشته شده است . جرير از شعر او و سخنش تعجب كردو آن را براى على (عليه السلام ) نوشت و على فرمود: به خدا سوگند اين نوجوان در شعر و سخن خود خطايى نكرده است .
نصر مى گويد: در حديث صالح بن صدقه آمده است كه جرير همچنان نزد معاويه ماند و درنگ كرد تا آنجا كه مردم ، او را متهم ساختند و على عليه السلام هم فرمود: من براى جرير وقتى را معين كردم كه پس از آن نبايد آنجا بماند مگر اينكه نسبت به او خدعه و مكر شده باشد يا اينكه عاصى شده باشد. بازگشت جرير چندان به تاءخير افتاد كه على (عليه السلام ) از او نااميد شد.
همچنين مى گويد: محمد و صالح بن صدقه مى گويند: كه على (عليه السلام ) پس از آن براى جرير چنين نوشت :
چون اين نامه من به تو رسيد معاويه را به تعيين كار وادار كن و او را بين جنگى خوار و زبون كننده و صلحى كه در آن به خطاى خود اقرار كند، مخير كن . اگر جنگ را برگزيد پيمان امان را لغو كن و اگر صلح را پذيرفت از او بيعت بگير. والسلام (14)
گويد: چون اين نامه به دست جرير رسيد نزد معاويه آمد و نامه را براى او خواند و به او گفت : اى معاويه هيچ چيز جز گناه ، موجب زنگار قلب نمى گردد و سينه جز به توبه و بازگشت به سوى خداوند گشاده نمى شود و چنين گمان مى برم كه بر قلب تو زنگار است و ترا مى بينم ميان حق و باطل سرگردان مانده اى ، گويى منتظر چيزى هستى كه در دست غير توست .
معاويه گفت : به خواست خداوند در نخستين مجلس به تو جواب قطعى خواهم داد، و چون معاويه پس از آنكه راءى آنان را سنجيد با آنان بيعت كرد [ و ايشان بيعت او را پذيرفتند ] به جرير گفت : پيش سالار خودت برگرد و نامه يى نوشت كه در آن اعلان جنگ داده بود و پايين نامه اشعار كعب بن جعيل را نوشت [ كه مطلع آن چنين است ]:
مى بينم كه مردم شام مردم عراق را ناخوش مى دارند و مردم عراق هم آنان را ناخوش مى دارند و ما اين شعر را در مباحث پيشين آورده ايم .
ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل (15) چنين آورده است : كه چون على عليه السلام تصميم گرفت جرير را پيش معاويه بفرستد، جرير گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند من در يارى دادن خود از تو چيزى را دريغ نمى دارم ولى براى تو در معاويه طمعى نبسته ام . على (عليه السلام ) فرمود: مقصود من اين است كه حجت را بر او تمام كنم .
و چون جرير نزد معاويه رسيد معاويه در مورد بيعت با او امروز و فردا مى كرد، جرير به او گفت : منافق [ به طور عادى ] نماز نمى گزارد مگر اينكه چاره يى از نمازگزاران نيابد [ كه در آن صورت نماز مى گزارد ]. معاويه گفت : اين موضوع همچون خدعه اى نيست كه براى از شير باز گرفتن كودك مى شود، به من مهلت بده تا آب دهانم را فرو برم كه اين كارى است كه كارهاى پس از آن هم به آن بستگى دارد. آن گاه همراه جرير نامه على عليه السلام را پاسخ داد:
از معاوية بن صخر، به على بن ابى طالب . اما بعد، به جان خودم سوگند اگر اين قوم كه با تو بيعت كرده اند در حالى بود كه تو از خون عثمان مبرا مى بودى تو نيز مانند ابوبكر و عمر و عثمان بودى ، ولى تو مهاجران را بر عثمان شوراندى و انصار را هم از يارى دادن او بازداشتى . نادان از تو اطاعت كرد و ضعيف به سبب تو قوى شد و مردم شام هيچ چيز جز جنگ با ترا نمى پذيرند مگر اينكه كشندگان عثمان را به ايشان تسليم كنى و اگر اين كار را كردى خلافت ميان شورايى از مسلمانان تعيين خواهد شد. به جان خودم سوگند حجت و برهان تو بر من چون حجت و برهان تو بر طلحه و زبير نيست كه آن دو با تو بيعت كرده بودند و من با تو بيعت نكرده ام و دليل و حجت تو بر مردم شام هم همچون دليل و حجت تو بر مردم بصره نيست كه بصريان با تو بيعت و از تو اطاعت كرده اند، ولى شاميان از تو هرگز اطاعت نمى كنند. البته شرف تو در اسلام و قرابت ترا به پيامبر (ص ) و موضع ترا نسبت به قريش منكر نيستم و رد نمى كنم . و در آخر نامه هم اشعار كعب بن جعيل را نوشت كه مطلع آن چنين است :
مى بينم كه شاميان عراقيان را ناخوش مى دارند و عراقيان هم آنان را ناخوش مى دارند.
ابوالعباس مبرد مى گويد: على عليه السلام در پاسخ اين نامه معاويه چنين مرقوم فرمود:
از اميرالمومنين على بن ابيطالب ، به معاوية بن صخر بن حرب . اما بعد، همانا نامه يى از تو براى من رسيد، نامه مردى است كه نه او را بينشى است كه هدايتش كند و نه رهبرى كه او را به راه راست آورد، هواى نفس او را فراخوانده و او اجابت كرده است و گمراهى او را رهبرى كرده و او از آن پيروى كرده است ، چنين پنداشته اى كه گناه [ واهى ] من در مورد عثمان بيعت مرا كه بر عهده توست تباه كرده و حال آنكه به جان خودم سوگند من هم فقط مردى از مهاجران بودم همچنان كه آنان در آن كار درآمدند درآمدم و همان گونه كه ايشان از آن برآمدند برآمدم ، و چنين نيست كه خداوند آنان را به گمراهى جمع فرمايد و بينش آنان را فرو كوبد و كوردلشان قرار دهد. و از اين گذشته ترا با عثمان چه كار؟ كه تو مردى از بنى اميه هستى و پسران عثمان به مطالبه خون او از تو سزاوارترند ؛ و اگر مى پندارى كه تو در خونخواهى تواناترى ، نخست به بيعتى كه مسلمانان درآمده اند درآى ، سپس از آن قوم پيش من محاكمه آور. اما اينكه ميان خودت و طلحه و زبير و ميان مردم شام و مردم بصره فرق نهاده اى ، به جان خودم سوگند كه اين موضوع براى همه يكسان است ، كه بيعتى همگانى بوده است و در آن اختيار و تجديد نظرى نيست . اما شرف من در اسلام و نزديكى من به رسول خدا (ص ) و جايگاه من در ميان قريش را هم ، به جان خودم سوگند، اگر مى توانستى انكار كنى انكار مى كردى . (16)
سپس على (ع ) نجاشى را، كه يكى از افراد قبيله بنى حارث بن كعب است ، فرا خواند و به او فرمود: پسر جعيل ، شاعر شاميان است و تو شاعر مردم عراقى ، پاسخ آن مرد را بده . او گفت : اى اميرالمومنين ! نخست شعر او را براى من بخوان . فرمود: هم اكنون شعر آن شاعر را براى تو مى خوانم و اشعار كعب را براى نجاشى خواند و نجاشى در پاسخ چنين سرود:
اى معاويه ! چيزى را كه هرگز نخواهد بود رها كن ، كه خداوند آنچه را كه از آن حذر مى كنيد محقق فرموده است . على همراه عراقيان و حجازيان به سوى شما مى آيد. چه خواهيد كرد؟...
مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اشعار كعب بن جعيل از اشعار نجاشى استوارتر و زيركانه تر و بهتر و در عين حال در بيان مقصد پليد رساتر است .
نصر بن مزاحم در اين نامه على (ع )، پس از جمله و خداوند بينش آنان را فرو نگرفته و كورشان نكرده است اين عبارات را افزون بر آن آورده است :
من كسى را تحريض نكرده ام كه گناه امر كننده بر من باشد، و نه كسى را كشته ام كه قصاص بر من واجب باشد و اما اين سخن تو، كه اهل شام حاكمان بر مردم حجازند، يك مرد از شاميان (17) را بياور كه در شورى پذيرفته شده باشد و خلافت براى او روا بوده و به خلافت رسيده باشد و اگر تو چنين ادعايى كنى همه مهاجران و انصار ترا تكذيب خواهند كرد و گواه از قريش حجاز هم براى تو مى آورم . اما اينكه در مورد كار عثمان به من تهمت مى زنى و دروغ مى بندى ، آنچه مى گويى از حق و علم و يقين نيست .
اين افزونى كه نصر بن مزاحم آورده است دليل بر آن است كه در نامه معاويه به على (ع ) چنين آمده بوده است كه شاميان بر حجازيان حاكم اند و حال آنكه ما چنين چيزى در نامه او نيافته ايم
اخبار متفرقه
نصر بن مزاحم روايت مى كند و مى گويد: (18) همين كه عثمان كشته شد، سواران براى اعلان خبر كشته شدن او آهنگ شام كردند. گويد: روزى همچنان كه معاويه نشسته بود مردى كه چهره خود را پوشانده بود از راه رسيد و چهره خود را گشود و به معاويه گفت : اى اميرالمومنين ! آيا مرا مى شناسى ؟ گفت : آرى تو حجاج بن خزيمة بن صمه هستى ، آهنگ كجا دارى ؟ گفت : قصد تقرب به تو را دارم و خبر مرگ پسر عفان را اعلان مى كنم و سپس ابياتى [ به اين مضمون ] سرود:
همانا پسر عموهايت ، فرزندان عبدالمطلب ، بدون هيچ دروغ و ترديد پير و سالار شما را كشتند و تو سزاوارترين اشخاص به قيام هستى .قيام كن و اى معاويه ، به خاطر خدا و رضاى او خشم بگير...
[ نصر ] گويد: منظورش على عليه السلام بود. (19)
نصر مى گويد: معاويه به حجاج بن بن خزيمة گفت : آيا تو مى توانى مردم را به جوش و خروش فرا خوانى ؟ گفت : آرى . گفت : پس موضوع را به مردم خبر بده . حجاج به معاويه گفت : اى اميرالمومنين ! (در حالى كه هيچكس ‍ پيش از او عنوان اميرالمومنين را به معاويه نداده بود) من از كسانى بودم كه همراه يزيد بن اسد قسرى براى يارى دادن و فرياد رسى عثمان حركت كرديم . من و زفربن حارث پيشاپيش حركت مى كرديم ، با مردى برخورديم كه گمان مى رفت از قاتلان عثمان باشد او را كشتيم . و اى اميرالمومنين ، به تو مى گويم كه تو به جهاتى از على نيرومندترى و اين جهات در او نيست ، زيرا مردمى همراه تو هستند كه چون سخنى بگويى سخن نمى گويند و چون فرمانى دهى علت آن را نمى پرسند و حال آنكه همراه على مردمى هستند كه چون سخنى بگويد، سخن مى گويند و چون فرمانى دهد از سبب آن مى پرسند. بنابراين گروهى اندك از همراهان تو بهتر از گروهى بسيار از همراهان او هستند؛ و بدان كه على جز با رضايت خود، راضى نمى شود و رضايت او موجب خشم تو خواهد بود وانگهى خواسته هاى تو و على يكسان نيست كه على به عراق بدون شام راضى نخواهد شد و حال آنكه تو به حكومت شام بدون عراق راضى و خشنودى .
نصر مى گويد: سينه معاويه از خبر كشته شدن عثمان تنگى گرفت و از اينكه او را يارى نداده بود پشيمان شد و اين ابيات را خواند:
خبرى به من رسيد كه در آن براى نفس غم و اندوه و براى چشمها مايه گريه اى طولانى و بسيار است . در آن خبر نابودى همه جانبه و درماندگى نهفته است و مايه بريده شدن بينى هاى مردم نژاده است . سوگ كشته شدن اميرالمومنين ، و اين خبرى است كه از وحشت آن نزديك است كوههاى استوار فرو ريزد... نصر مى گويد: حجاج بن خزيمه بر مردم شام افتخار مى كرد كه او نخستين كس است كه با عنوان اميرالمومنين به معاويه سلام داده است .
نصر مى گويد: صالح بن صدقه ، از ابن اسحاق ، از خالد خزاعى و غير او كسانى كه متهم به وضع و جعل حديث نيستند براى ما نقل كرده اند كه چون عثمان كشته شد و نامه على عليه السلام در مورد عزل معاويه از حكومت شام به دست او رسيد، خود به منبر رفت و بانگ برداشت تا مردم جمع شوند و چون مردم جمع شدند براى ايشان خطبه اى خواند. نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس گفت : اى مردم شام ! همانا به خوبى مى دانيد كه من خليفه اميرالمومنين عمر بن خطاب و خليفه عثمان هستم ، عثمان كشته شده است من پسر عمو و خونخواه او مى باشم و خداوند متعال مى فرمايد: هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او [ حكومت ] و تسلط قرار داده ايم (20) و اينك دوست مى دارم آنچه از كشته شدن خليفه در دل خود داريد به من بگوييد.
مرة كعب (21) برخاست و در آن روز در مسجد چهار صد تن ، يا در آن حدود، از اصحاب پيامبر (ص ) حضور داشتند. مره گفت : به خدا سوگند اينجا كه ايستاده ام مى دانم ميان شما كسانى هستند كه در افتخار مصاحبت با رسول خدا از من جلوترند ولى من پيامبر (ص ) را در نيمروزى بسيار گرم ديدم و شنيدم كه مى فرمود: همانا فتنه يى در شهر اتفاق خواهد افتاد. در اين هنگام مردى كه روبند بر چهره داشت از آنجا گذشت و پيامبر فرمودند: و اين مرد كه روبند و نقاب بر چهره دارد آن روز بر حق خواهد بود. من برخاستم و بازوى آن مرد را گرفتم و روبند از چهره اش گشودم آن گاه ديدم عثمان است . چهره اش را به سوى رسول خدا (ص ) برگرداندم و گفتم : اى رسول خدا همين شخص را مى گوييد؟ فرمود: آرى .
در اين هنگام مردم شام دست در دست معاويه نهادند و با او براى خونخواهى عثمان بيعت كردند كه در آن كار امارت با او باشد و طمع به خلافت نبندد و پس از آن ، امر خلافت با شورى باشد.
ابراهيم بن حسن بن ديزيل ، در كتاب صفين خود، از ابوبكر بن عبدالله هذلى نقل مى كند كه وليد بن عقبه نامه يى به معاويه نوشت و ضمن سرزنش او از تاءخير در خونخواهى عثمان ، او را به جنگ تشويق نمود و از اينك به نامه نگارى ، امروز و فردا كند او را بازداشت [ و چنين سرود ]:
هان ! به معاوية بن حرب بگو كه تو از جانب برادرى مورد اعتماد، سرزنش و نكوهش شده اى . همچون شتر بازداشته در پرچين ، روزگار مى گذرانى . در دمشق باز داشته اى و مثل تو و نامه نوشتن به على ، مانند زنى است كه مى خواهد پوست فاسد شده را دباغى كند...
گويد: معاويه در پاسخ او فقط يك بيت از شعر اوس بن حجر (22) را نوشت : و چه بسيار كس كه از برردبارى و تحمل ما دچار شگفتى مى شود، ولى اگر آتش جنگ به سوى او زبانه كشد از بيم سخن نمى گويد.
ابن ديزيل همچنين روايت مى كند كه چون على عليه السلام آهنگ شام كرد مردى را فراخواند و به او گفت كه مجهز شود و عازم دمشق گردد و چون به دمشق رسيد مركوب خويش را كنار در مسجد بخواباند و بدون آنكه جامه سفر از تن بيرون آورد وارد مسجد شود كه مردم چون نشانه هاى سفر و غريب بودن او راببينند بيشتر از او سوال خواهند كرد و به آنان بگويد: من على را در حالى ترك كردم كه با مردم عراق قصد حمله به شما را داشت ؛ و دقت كند كه آنان چه مى كنند. آن مرد همان گونه رفتار كرد. مردم جمع شدند و از او سؤ ال كردند و او همچنان به ايشان مى گفت ، و جمعيت انبوهى گرد او جمع شدند و از او سوال مى كردند. معاويه اعور سلمى (23) را پيش او فرستاد و او رفت و از او پرسيد كه همان پاسخ را داد. اعور سلمى نزد معاويه برگشت و آن خبر را به او داد و معاويه دستور جمع شدن مردم را در مسجد داد و سپس براى سخنرانى برخاست و به شاميان گفت : همانا على همراه لشكرهاى عراق ، آهنگ شما كرده است . نظرتان چيست ؟ مردم سر به زير افكندند و چانه هاى خود را به سينه هايشان چسباندند و هيچ نمى گفتند، در اين هنگام ذوالكلاع حميرى (24) برخاست و با لهجه حميرى گفت : اظهار نظر و راءى بر عهده تو و انجام آن بر عهده ماست .
معاويه از منبر فرود آمد و ميان مردم جار زد كه به اردوگاه خود بروند. آن مرد هم پيش على عليه السلام برگشت و موضوع را گزارش داد. على (ع ) همه مردم را به تجمع در مسجد فرا خواند و برخاست و خطبه اى ايراد كرد و گفت : كسى را كه به شام فرستاده بودم بازگشته است و خبر آورده كه معاويه همراه شاميان آهنگ عراق كرده است . چاره و راءى چيست ؟
در اين هنگام مردمى كه در مسجد حاضر بودند به هياهو آمدند و يكى مى گفت : راى درست چنين است و ديگرى مى گفت : راى درست چنان است و چندان جنجال و هياهو شد كه على عليه السلام از سخن ايشان چيزى نفهميد و نتوانست درك كند كه چه كسى درست مى گويد و چه كسى نادرست . و از منبر فرود آمد و در حالى كه انالله و انا اليه راجعون مى گفت : افزود: حكومت را پسر هند جگرخواره يعنى معاويه در ربود.
ابن ديزيل همچنين از عقبة بن مكرم ، از يونس بن بكير، از اعمش نقل مى كند كه مى گفته است ابومريم (25) دوست على (ع ) بود و چون شنيد كه آن حضرت گرفتار اختلاف نظر اصحاب خود شده است به كوفه آمد و بيخبر خود را به على (ع ) رساند، آن چنان كه على عليه السلام سر خويش ‍ را بلند كرد و ناگهان ديد ابومريم بالاى سر او ايستاده است : فرمود: اى ابومريم چه چيز ترا پيش من كشانده است ؟ گفت : چيزى جز علاقه به تو موجب آمدن من نبوده است . من با تو عهد كرده بودم كه اگر عهده دار حكومت امت شوى آنانرا بسنده و كافى خواهد بود و اينك شنيده ام كه گرفتار اختلاف نظر اين مردم شده اى . على عليه السلام فرمود: اى ابومريم من گرفتار اشرار خلق خدا شده ام . مى خواهم آنان را به كارى كه مصلحت است وادارم ، ولى از من پيروى نمى كنند.
ابن ديزيل ، از عبدالله بن عمر، از زيد بن حباب ، از علاء بن جرير عنبرى ، از حكم بن عمير ثمالى كه مادرش دختر ابوسفيان است نقل مى كند كه پيامبر (ص ) روزى به ياران خود روى كرد و فرمود: اى ابوبكر چون خليفه شوى و اگر اين كار صورت گيرد چه مى كنى ؟ گفت : اميدوارم اين كار هرگز صورت نپذيرد! رسول خدا فرمود: اى عمر اگر تو خليفه شوى چه مى كنى ؟ گفت : كاش سنگسار شوم كه در آن صورت گرفتار شر خواهم بود. فرمود: اى عثمان اگر تو خليفه شوى چه مى كنى ؟ گفت : خود مى خورم و مى خورانم و اموال را تقسيم مى كنم و ستم نمى كنم . رسول خدا فرمود: اى على اگر تو خليفه شوى چگونه رفتار خواهى كرد؟ گفت : به اندازه روزى و قوت خود مى خورم و از قبيله [ مسلمانان ] حمايت مى كنم و يك خرما را هم تقسيم مى كنم و نواميس را پوشيده مى دارم . پيامبر (ص ) فرمودند: هر آينه جملگى شما بزودى والى مى شويد و بزودى خداوند اعمال شما را خواهد ديد. سپس فرمود: اى معاويه تو هنگامى كه خليفه شوى چه خواهى كرد؟ گفت : خدا و رسولش داناترند. فرمود: تو اساس و راءس همه ويرانيها و كليد ستمهاى گسسته و پيوسته هستى . كار زشت را نيكو و كار نيكو را زشت مى شمارى ، آن چنان كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در آن سالخورده مى شود. مدت تو اندك ولى ستم تو بسيار بزرگ خواهد بود.
همچنين ابن ديزيل ، از عمر بن عون از هشيم ، از ابوفلج ، از عمروبن ميمون نقل مى كند كه مى گفته است عبدالله بن مسعود مى گفت : چگونه خواهيد بود وقتى كه فتنه يى را ببينيد كه در آن شخص بزرگ ، سالخورده و كودك بزرگ مى شود و آن فتنه ميان مردم جريان پيدا مى كند كه آن را سنت مى پندارند و چون آن فتنه تغيير پيدا كند گفته مى شود اين كار زشت است .
همچنين ابن ديزيل ، از حسن بن ربيع بجلى ، از ابواسحاق فزارى ، از حميد طويل ، از انس بن مالك ، در تفسير اين آيه كه خداوند فرموده است : پس ‍ اگر ببريم ترا، همانا كه ما از ايشان انتقام گيرنده ايم و يا نشان دهيم آنچه كه به تو وعده كرده ايم ، همانا در تحقيق ما بر ايشان توانائيم (26)، مى گفته است خداوند متعال پيامبر خود را گراميتر از اين داشته است كه ميان امتش ‍ چيزى را كه خوش نمى دارد به او بنماياند، ولى انتقام و نقمت باقى است .
ابن ديزيل همچنين مى گويد: عبدالله بن عمر، از قول عمروبن محمد، از اسباط، ازسدى ، از ابوالمنهال ، از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) فرموده اند: از خداى خود براى امتم سه چيز مسئلت كردم ، دو چيز آن را به من ارزانى فرمود و يكى را از من بازداشت . از خداوند خواستم كه امت من همگى و يكباره كافر نشوند كه اين استدعا را پذيرفت . از خداوند خواستم كه آنان را با عذابهايى كه امتهاى ديگر را عذاب نموده است عذاب نكند و اين را هم به من عطا فرمود. از خداوند مسئلت كردم كه جنگ و درگيرى ميان ايشان نباشد كه اين را نپذيرفت و از من بازداشت .
ابن ديزيل همچنين از يحيى بن عبدالله كرابيسى ، از ابوكريب ، از ابومعاويه ، از عمار بن زريق ، از عمار دهنى ، از سالم بن ابى الجعد نقل مى كند كه مى گفته است مردى نزد عبدالله بن مسعود آمد و گفت : خداوند متعال از اينكه به ما ظلم كند ما را درامان قرار داده است ، ولى از اينكه گرفتار فتنه كند امان نداده است . بنابراين اگر فتنه يى پيش آيد به نظر تو چگونه رفتار كنم ؟ ابن مسعود به او گفت : در آن حال به كتاب خداوند پناه ببر. آن مرد گفت : اگر چنان شد كه هر يك از دو طرف فتنه مردم را به كتاب خدا فرا خواندند چه كنم ؟ ابن مسعود گفت : از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: چون ميان مردم اختلاف پديد آيد، پسر سميه همراه حق است يعنى عمار.
همچنين ابن ديزيل از يحيى بن زكريا، از على بن قاسم ، از سعيد بن طارق ، از عثمان بن قاسم ، از زيد بن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص ) فرمودند: آيا مى خواهيد شما را به كسى راهنمايى كنم كه تا هرگاه كه به او توجه داشته باشيد هرگز هلاك نخواهيد شد؟ همانا ولى شما خداوند است و به درستى كه امام شما على بن ابى طالب مى باشد، خيرخواه او باشيد و او را تصديق كنيد كه جبريل اين موضوع را به من خبر داده است .
اگر بگويى اين حديث ، نص صريح در امامت است و معتزله در اين باره چه مى كنند؟ مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: ممكن و جايز است كه پيامبر (ص ) اراده فرموده باشد. كه على امام و پيشوا در فتاوى و احكام شرعيه است نه در خلافت (27) وانگهى ما قبلا سخن مشايخ بغدادى خود را گفتيم و خلاصه آن اين است كه امامت از على (ع ) بوده است و اگر در آن مورد راغب باشد و براى آن منازعه كند بدون ترديد حق اوست ، ولى اگر آن را در مورد كسى ديگر اقرار و در مطالبه حق خود سكوت نمايد ما همان شخص را امام خود مى دانيم و معتقد به صحت خلافت او مى شويم و اميرالمومنين على عليه السلام با سه خليفه و امام پيش از خود منازعه نكرده و شمشير نكشيده است و مردم را هم بر ضد ايشان نشورانده است و اين موضوع نشان آن است كه بر خلافت آن سه تن اقرار نموده است و به همين سبب ما آن سه تن را دوست مى داريم و در مورد ايشان اعتقاد به خير و صلاح و طهارت داريم و اگر على عليه السلام با آنان جنگ مى كرد و بر ايشان شمشير مى كشيد و از اعراب در جنگ با ايشان يارى مى خواست و فرياد رسى مى كردت درباره آنان هم همان اعتقادى را داشتيم كه در مورد كسانى كه با آنان جنگ كرده است و حكم به گمراهى و فسق آنان مى كرديم .
ابن ديزيل مى گويد: عمروبن ربيع ، از سرى بن شيبان ، از عبدالكريم نقل مى كند كه چون عمر بن خطاب زخم خورد گفت : اى ياران محمد (ص ) ! خيرخواه يكديگر باشيد كه اگر چنان نكنيد عمرو بن عاص و معاوية بن ابى سفيان در خلافت بر شما پيروز مى شوند.
مى گويم : [ ابن ابى الحديد ]: محمد بن نعمان ، معروف به مفيد كه يكى از اماميه است در يكى از كتابهاى خود مى گويد: عمر با اين سخن خود خواسته است معاويه و عمر و عاص را به طلب خلافت تحريك كند و برانگيزد و آن دو را به طمع خلافت اندازد، كه معاويه كارگزار و حاكم او بر شام و عمروعاص نيز كارگزار و حاكم او بر مصر بوده است ؛ و عمر ترسيده است كه عثمان از وصول به خلافت ناتوان ماند و خلافت به على عليه السلام برسد و اين سخنان را به مردم گفته است تا براى آن دو نقل شود و آن دو كه در مصر و شام هستند اگر خلافت به على عليه السلام برسد آن دو اقليم در تصرف آنان بماند. و اين سخن در نظر من از استناطهايى است كه از كينه و دشمنى سرچشمه گرفته است و عمر از خداوند بيش از آن مى ترسيده است كه چنين چيزى به ذهن او خطور كند، ولى او با زيركى و فراست صادقانه خود كه بسيارى از امور آينده را مى ديده است اين سخن را گفته و پيش بينى كرده است . همچنان كه عبدالله بن عباس در وصف عمر مى گفته است : به خدا سوگند، گويى اوس بن حجر در شعر زير كسى جز او را در نظر نداشته است كه مى گويد:
زيرك مردى كه گمانى را كه به تو مى برد چنان است كه گويى آنرا ديده و شنيده است .
ابن ديزيل ، از عفان بن مسلم ، از وهب بن خالد، از ايوب ، از ابوقلابه ، از ابى الاشعث ، از مرة بن كعب نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) از وقوع فتنه يى سخن گفت و زمان آن را بسيار نزديك معين كرد و در همان حال مردى كه چهره خود را با جامه اش پوشانده بود از آنجا گذشت و پيامبر (ص ) فرمود اين مرد و يارانش در آن روز بر حق خواهند بود، من برخاستم و شانه آن مرد را گرفتم و گفتم اى رسول خدا او همين مرد است ؟ فرمود آرى . و آن مرد عثمان بن عفان بود.
مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اين حديث را گروه بسيارى از محققان و محدثان نقل كرده اند، از جمله محمد بن اسماعيل بخارى در كتاب تاريخ كبير خود با چند سلسله روات آن را آورده است . و كسى را نشايد كه بگويد اگر اين خبر را صحيح بدانيد براى سفيانيها دليل خواهد بود، زيرا ما مى گوييم : اين خبر متضمن اين معنى است كه عثمان و اصحاب او برحقند و اين مذهب ماست ، زيرا معتقديم كه عثمان مظلوم كشته شده است و او و ياران او روز جنگ در خانه عثمان بر حق بوده اند و گروهى كه او را كشته اند بر حق نبوده اند، اما معاويه و مردم شام كه در صفين با على (ع ) جنگ كرده اند مشمول اين خبر نيستند. همچنين در الفاظ اين خبر لفظ عامى كه بتوان به آن متمسك شد، نيامده است . مگر نمى بينى كه در اين خبر نيامده است : كه هر كس به روزگار زندگانى يا پس از مرگ عثمان بخواهد او را يارى دهد يا انتقام او را بگيرد بر حق است ؟ و خلاصه اينكه آنچه در اين خبر آمده اين است كه بزودى فتنه يى برپا مى شود كه عثمان و يارانش در آن برحق اند و ما اين موضوع را نه تنها رد نمى كنيم بلكه مذهب و اعتقاد ماست .
نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود نقل مى كند كه چون عبيدالله بن عمر بن خطاب به شام و پيش معاويه آمد معاويه به عمروعاص پيام داد كه خداوند با آمدن عبيدالله بن عمر به شام عمر بن خطاب را براى تو زنده كرده است . چنين انديشيده ام كه او را وادار كنم خطبه يى ايراد كند و گواهى دهد كه على عثمان را كشته است و به على دشنام دهد.
عمروعاص گفت : آنچه انديشيده اى درست و به مصلحت است . معاويه به عبيدالله بن عمر پيام فرستاد و احضارش كرد و چون آمد به او گفت : اى برادرزاده ! نام پدرت بر توست . با تمام قدرت بنگر و سخن بگو كه تو شخص مورد اعتمادى و هر چه بگويى تصديق مى شود. اينك به منبر برو و به على دشنام بده و گواهى بده كه او عثمان را كشته است .
عبيدالله بن عمر گفت : اى امير! دشنام دادن به او چگونه ممكن است كه پدرش ابوطالب و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم است و من درباره حسب و نسب او چه مى توانم بگويم ؟ اما شجاعت و نيرومندى او چنان است كه دلاورى كوبنده است . ارزش جنگهاى او نيز چنان است كه مى دانى ، ولى من خون عثمان را بر گردن او خواهم نهاد. عمروعاص گفت : به جان پدرت ، در اين صورت دمل را فشرده اى [ همين كافى و بسيار خوب است ]
و چون عبيدالله بن عمر بيرون رفت ، معاويه گفت : به خدا سوگند اگر نه اين بود كه هرمزان را كشته است و از على بر جان خود مى ترسد هرگز پيش ما نمى آمد. نمى بينى چگونه على را مى ستايد؟ عمروعاص گفت : اگر بر چيزى [ كاملا ] پيروز نمى شوى چنگال بزن .
گويد: گفتگوى آن دو به اطلاع عبيدالله بن عمر رسيد و چون براى سخنرانى برخاست آنچه خود مى خواست گفت و چون مى خواست درباره على سخن گويد خوددارى كرد و سخنى نگفت ، و چون از منبر فرود آمد معاويه به او پيام فرستاد كه اى برادرزاده ، يا گرفتار گمراهى و كم خردى هستى يا خيانت كردى . عبيدالله پيام داد كه خوش نداشتم در مورد مردى كه عثمان را نكشته است گواهى قطعى بدهم و دانستم كه مردم از من مى پذيرند و بدين سبب آن را رها كردم .
معاويه او را از خود راند و او را خوار و سبك كرد و تبهكارش خواند. عبيدالله بن عمر [ چنين سرود و ] گفت :
اى معاويه ، من در اين خطبه دروغ نگفته ام و در مورد خاندان لوى بن غالب ، گول و نابخرد نيستم ، ولى من داراى نفسى خوددار هستم از اينكه به پيرمردى كه در عراق است تهمت بزنم ، و اگر آشكارا على را به كشتن پسر عفان متهم كنم دروغ است و در سرشت من خوى دروغگويى نيست . البته آن قوم كوشش خود را كردند و همچون كژدمها بر گرد او مى گشتند و على نه به آنان گفت : كار پسنديده يى كرده ايد و نه كار ناخوشايندى و همچون مار شجاعى كه قصد حمله داشته باشد سكوت كرد. اما در مورد پسر عفان گواهى مى دهم كه او در حالى كه از تهمتها برى و جامه توبه كننده پوشيده بود كشته شد. آرى در آن فتنه زبير را جوش و خروشى بود و طلحه نيز در آن سخت كوشا بود و شوخى نمى كرد. هر چند آن دو پس از آن ، توبه خود را آشكار كردند ولى اى كاش مى دانستم سرانجام آن دو چيست !
گويد: چون اين شعر عبيدالله بن عمر به اطلاع معاويه رسيد كسى پيش او فرستاد و او را راضى كرد و گفت : همين اندازه از تو براى من كافى است .
نصر بن مزاحم از عبيدالله بن موسى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم سفيان بن سعيد، كه به سفيان ثورى معروف است ، (28) مى گفت : من در اين موضوع كه طلحه و زبير نخست با على بيعت كردند هيچ ترديد ندارم و چنين نبوده است كه آن دو به سبب ستم على (ع ) در حكمى يا تصرف او در غنيمتى بر او خشم و كينه گرفته باشند و هيچ كس با على جنگ نكرده است مگر اينكه على (ع ) به حق سزاوارتر از او بوده است .
نصر همچنين مى گويد: كه على عليه السلام از بصره ، روز اول رجب سال سى و ششم هجرت به كوفه رسيد و هفده ماه مقيم كوفه بود و در اين مدت تبادل نامه ميان او و معاويه و عمروعاص ادامه داشت و سپس به سوى شام حركت كرد.
نصر مى گويد: از ابى الكنود و ديگران روايت شده است كه على عليه السلام پس از جنگ جمل دوازده شب از رجب سال سى و ششم گذشته بود كه وارد كوفه شد.
نصر مى گويد: على (ع ) در حالى كه اشراف مردم بصره و كسان ديگر همراهش بودند به كوفه آمد و مردم كوفه در حالى كه اشراف و قاريان همراهشان بودند از او استقبال كردند و براى او به خير و بركت دعا كردند و گفتند: اى اميرالمومنين كجا منزل مى كنى و فرود مى آيى ؟ آيا در قصر منزل مى كنى ؟ فرمود: نه ، در رحبه منزل مى كنم . و همانجا فرود آمد و بلافاصله حركت نمود و به مسجد بزرگ [ كوفه ] در آمد و دو ركعت نماز گزارد و سپس به منبر رفت و خداى را حمد و ثنا گفت و بر پيامبر درود فرستاد و سپس چنين گفت :
اما بعد، اى مردم كوفه ، براى شما تا هنگامى كه وضع خود را مبدل و دگرگون نكنيد در اسلام فضيلتى است . من شما را به حق فرا خواندم و پذيرفتيد و شما آغازگر آن بوديد كه كار زشت و منكر را تغيير دهيد. همانا فضل شما ميان شما و خدايتان است . ولى در مورد احكام و قسمت اموال ، شما بايد سرمشق ديگرانى باشيد كه دعوت شما را پذيرفته و به راه و روش ‍ شما در آمده اند. بدانيد كه ترسناكترين چيزى كه از آن بر شما بيم دارم پيروى از هواى نفس و درازى آرزوست كه پيروى از هواى نفس از حق باز مى دارد و درازى آرزو و آخرت را از ياد مى برد. همانا دنيا آهنگ رفتن دارد و پشت كرده و آخرت آهنگ آمدن دارد و روى آورده است و براى اين سرا و آن سرا فرزندانى است و شما از فرزندان آن سرا باشيد. امروز عمل است بدون حساب و فردا حساب است بدون عمل . سپاس خداوندى را كه دوست خويش را يارى داد و دشمن خود را زبون كرد و راستگوى محق را عزت بخشيد و پيمان شكن مبطل را خوار ساخت .
بر شما باد به ترس از خداوند و فرمانبردارى از آن گروه از اهل بيت پيامبرتان كه از خداوند اطاعت مى كنند، كه آنان به سبب اطاعت از فرمان خدا براى اطاعت شما شايسته ترند و از اين گروهى كه حرام خدا را حلال دانسته و مدعى هستند و به سوى ما آمده اند سزاوارترند. آنان در حالى كه با فضيلت ما ادعاى فضل دارند فرماندهى ما را انكار نموده و با حق ما ستيز مى كنند و ما را از آن كنار مى زنند، و همانا كه بدبختى آنچه را كه مرتكب شدند چشيدند و بزودى گمراهى و بدبختى اخروى را خواهيد ديد. همانا مردانى از شما از يارى من خوددارى كردند و من بر ايشان خشمگين و از آنان ناراحتم . آنان را از پيش خود برانيد و آنچه را ناخوش مى دارند به سمع آنان برسانيد تا ناراحت شوند و بدينگونه حزب خدا به هنگام پراكندگى شناخته شود.
مالك بن حبيب يربوعى كه سالار شرطه على عليه السلام بود برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند من كلام ناپسند و سخن درشت گفتن به ايشان را براى ايشان كم مى دانم و به خدا سوگند اگر فرمان دهى آنان را مى كشيم . على عليه السلام گفت : سبحان الله ! و فرمود: اى مالك ، از مقصد دور افتاده اى و از حد معمول گذشته اى و در خصومت و دشمنى فرو رفته اى . او گفت : اى اميرالمومنين ، همانا اندكى ستم و تندروى در اين كار كه براى شما پيش آمده است بهتر از صلح و سازش با دشمنان است . على عليه السلام فرمود: اى مالك خداوند چنين مقرر نداشته بلكه خداوند سبحان فرموده است جان در قبال جان (29) بنابراين چه معنى دارد كه از تندروى و خشونت سخن به ميان آيد، و خداوند متعال فرموده است : و هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او حكومت و تسلط قرار داده ايم ، پس در مقام انتقام اسراف نكند (30) و اسراف در قتل اين است كه كسى غير از قاتل را بكشى و خداوند از اين كار منع كرده و همين كار تندروى است .
در اين هنگام ابوبردة بن عوف ازدى كه از كسانى بود كه از يارى على (ع ) خوددارى كرده بود، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به نظر تو اين كشتگان كه اطراف عايشه و طلحه و زبير كشته شدند به چه سبب و به چه جرمى كشته شدند؟ على عليه السلام فرمود: بدان سبب كشته شدند كه شيعيان و كارگزاران مرا كشتند. آنان برادر ربيعه عبدى را، كه خداى از او خشنود باد، با گروهى ديگر از مسلمانان كه گفته بودند ما همچون شما بيعت خويش را نمى شكنيم و آن چنان كه شما مكر كرديد مكر و غدر نمى كنيم ، بدينسان مورد هجوم قرار دادند و همگى را كشتند و من از آنان خواستم كه قاتلان اين برادران دينى مرا به من بسپرند تا در قبال خون آنان ايشان را قصاص كنم و كتاب خدا ميان من و ايشان حكم باشد، نپذيرفتند و با من جنگ كردند و حال آنكه بيعت من بر گردن ايشان بود و خون نزديك به هزار تن از شيعيان من هم بر عهده ايشان بود و بدين سبب آنان را كشتم . آيا در اين باره شك و ترديدى دارى ؟ گفت : آرى در شك و ترديد بودم ولى اينك دانستم و خطا و گناه آن قوم بر من روشن شد و فهميدم كه تو بر صواب و هدايتى .
نصر بن مزاحم مى گويد: پيرمردان قبيله ازد مى گفتند، كه ابوبردة بن عوف از هواداران عثمان بوده است و با وجود اين در جنگ صفين به همراه على عليه السلام شركت كرده است ولى پس از بازگشت از صفين با معاويه مكاتبه مى كرد و چون معاويه پيروز شد قطعه زمينى در ناحيه فلوجة (31) به او بخشيد. و نسبت به او كريم و بخشنده بود.
گويد: در اين هنگام على عليه السلام آماده شد كه از منبر فرود آيد و مردانى برخاستند كه سخن بگويند، ولى همين كه ديدند آن حضرت از منبر فرود مى آيد نشستند و سكوت كردند. گويد: على عليه السلام در كوفه به خانه جعدة بن هبيرة مخزومى منزل كرد.
مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: جعده ، پسر خواهر اميرالمومنين (يعنى ام هانى ) است و ام هانى همسر هبيرة بن ابى وهب مخزومى است كه جعده را براى او زاييد و جعده مردى شريف بود.
نصر بن مزاحم مى گويد: و چون على عليه السلام وارد كوفه شد كنار در مسجد پياده شد و نخست در مسجد دو ركعت نماز گزارد و سپس از مسجد بيرون آمد و در حضورش نشستند. على عليه السلام احوال مردى از اصحاب پيامبر (ص ) را كه در كوفه ساكن بود پرسيد. كسى گفت : خداوند او را براى خود برگزيد [ يعنى مرده است ]. على عليه السلام فرمود: خداوند هيچيك از خلق خويش را براى خود بر نمى گزيند. همانا خداوند متعال با مرگ ، عزت و قدرت نفس خويش و زبونى بندگان را اراده كرده است و سپس اين آيه را تلاوت فرمود: مردگان بوديد، شما را زنده كرد سپس ‍ شما را مى ميراند و باز شما را زنده مى كند. (32)
نصر بن مزاحم مى گويد: و چون بار و بنه على (ع ) رسيد، گفتند، آيا در قصر منزل مى كنى ؟ فرمود: كاخ تباهى ؟ نه ، در آن ساكن مشويد.
نصر همچنين مى گويد: هنگام بازگشت اميرالمومنين از بصره ، سليمان بن صرد خزاعى (33) به حضور ايشان آمد. على (ع ) او را نكوهش و سرزنش ‍ كرد و فرمود: شك و ترديد كردى و درنگ نمودى و فريب ساختى و حال آنكه در نظر من از اشخاص مورد اعتماد بودى و چنان مى پنداشتم كه در يارى دادن من از همگان شتابانترى . چه چيز ترا از خاندان پيامبرت بازداشت و چه چيز باعث شد نصرت آنان را ترك كنى ؟
سليمان بن صرد گفت : اى اميرالمومنين ، كارها را به گذشته بر مگردان و در مورد آنچه گذشته است مرا سرزنش مكن و دوستى مرا براى خود برگزين تا خيرخواهى من ويژه تو گردد و هنوز كارها باقى مانده است كه ضمن آن دشمن را از دوست خود بازخواهى شناخت .
على (ع ) سكوت كرد. سليمان اندكى نشست و سپس برخاست و نزد حسن بن على (ع )، كه كنار در مسجد نشسته بود، رفت و گفت : آيا ترا به شگفتى وا دارم كه چه توبيخ و سرزنشى از اميرالمومنين شنيدم . امام حسن (ع ) فرمود: همانا نسبت به كسى كه اميد به مودت و خيرخواهى او مى رود سرزنش و نكوهش مى شود، سليمان گفت : فتنه هايى در حال صورت گرفتن است كه بزودى نيزه ها در آن سيراب و شمشيرها بيرون كشيده مى شود و به امثال من احساس نياز خواهد شد و اين عتاب مرابر بى مهرى من حمل مكنيد و خيرخواهى مرا مورد اتهام قرار مدهيد.
حسن (ع ) فرمود: خدايت رحمت كناد، تو در نظر ما متهم نيستى .
نصر مى گويد: سعيد بن قيس ازدى هم به حضور على (ع ) آمد و سلام داد. فرمود: سلام بر تو هر چند كه از درنگ كنندگان بودى . سعيد گفت : اى اميرالمومنين خدا نكند و من از آن گروه نبوده ام . فرمود: آرى انشاء الله كه چنين است .
نصر مى گويد: عمر بن سعد از يحيى بن سعيد، از محمد بن حنف نقل مى كند كه مى گفته است ، در سالى كه بالغ شدم همراه پدرم به حضور على (ع ) رفتم و اين هنگام آمدن او از بصره بود. مردانى در حضور على (ع ) بودند كه آنان را نكوهش مى كرد و مى گفت : چه چيزى شما را از يارى من بازداشت و حال آنكه شما اشراف قوم خود هستيد. به خدا سوگند اگر اين كار از سستى نيت و كمى بينش سرچشمه گرفته باشد شما نابود شدگانيد و اگر از شك و ترديد شما در فضيلت من و اينكه [ دشمن را] بر ضد من يارى دهيد سرچشمه گرفته باشد، خود دشمنيد.
گفتند: اى اميرالمومنين خدا نكند كه چنين باشيم . ما نسبت به تو تسليم و سرسپرده ايم و با دشمن تو در حال جنگ و ستيزيم ؛ و سپس شروع به عذرخواهى كردند و هر يك بهانه يى ذكر كردند. يكى گفت : بيمار بودم و ديگرى گفت : در آن هنگام در كوفه نبودم . به آنان نگريستم و ايشان را شناختم و ديدم عبدالله بن معتم عبسى و حنظلة بن ربيع تميمى (34) كه هر دو از اصحاب پيامبر (ص ) شمرده مى شوند و ابوبردة بن عوف ازدى و غريب بن شرحبيل همدانى بودند.
گويد: در اين هنگام على (ع ) به پدرم نگريست و فرمود: ولى مخنف بن مسلم و قوم او از شركت در جنگ تخلف نكردند و مثل ايشان همچون مثل آن قوم نيست كه خداوند متعال درباره آنان فرموده است : و همانا گروهى از شما از جنگ باز مى ايستد و اگر بر شما مصيبتى رسد مى گويد خدا بر ما منت نهاد كه همراهشان نبودم و اگر فضل خداوند شامل حال شما گردد، آن چنان كه گويى ميان شما و او دوستى نبوده است ، مى گويد اى كاش با ايشان مى بودم و بهره يى بزرگ مى بردم (35)
نصر بن مزاحم مى گويد : سپس على عليه السلام در كوفه ماند و شنى (36) [ شن بن عبدالقيس ] در اين باره ابيات زير را سروده است :
به اين امام بگو اين جنگ فرو نشست و خاموش شد و بدينگونه نعمت تمام فرا رسيد. آرى ما از جنگ با كسانى كه پيمان شكستند آسوده شديم ولى در شام مار كرى است كه افسون بر نمى دارد...
نصر مى گويد: على عليه السلام از روزى كه وارد كوفه شد نماز خويش را [ كه قبلا شكسته مى گزارد ] كامل مى گزارد و چون جمعه فرا رسيد براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود:
سپاس و ستايش خداوندى را كه او را مى ستايم و از او يارى و هدايت مى طلبم ، و از گمراهى به خداوند پناه مى برم هر كه را خداى هدايت فرمايد، گمراه كننده يى براى او نيست و هر كه را خداى گمراه كند، او را راهنمايى نخواهد بود (37) و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا كه او را انبازى نيست وجود ندارد و گواهى مى دهم كه محمد (ص ) بنده و رسول اوست كه او را براى ابلاغ فرمان خويش برگزيده و به پيامبرى خويش مختص كرده است او گراميترين خلق خدا در پيشگاه او و محبوبترين ايشان در دل اوست . پيامهاى پروردگار خويش را ابلاغ كرد و براى امت خود خيرخواهى نمود و آنچه برعهده اش بود انجام داد.
اينك شما را به بيم از خداوند و تقوى سفارش مى كنم ، كه تقوى بهترين چيزى است كه بندگان خدا به آن سفارش مى كنند و نزديكترين چيزها به رضوان خداوند است و سرانجام آن در پيشگاه حق بهتر است . شما به تقوى و بيم از خداوند فرمان داده شده ايد و براى احسان و فرمانبردارى آفريده شده ايد. دورى كنيد از آنچه كه خداوند در آن باره شما را از خويشتن بر حذر داشته است كه او از عذابى سخت ترسانده و بيم داده است ، و از خداى چنان بترسيد كه در آن هيچ سستى و كاهلى نباشد و عمل كنيد بدون آنكه بخواهيد آن را به ديگران نشان دهيد يا به گوش آنان برسانيد و همانا هر كس كه براى غير خدا عمل كند، خداوند او را با همان چيزى كه براى آن عمل كرده است وا مى گذارد و هر كس مخلصانه براى خدا عمل كند خداوند پاداش او را برعهده مى گيرد. از عذاب خدا بترسيد كه خداوند شما را بيهوده نيافريده است و هيچ كار شما را بيهوده رها نكرده است . آثار شما را نام نهاده و كارهاى شما را مى داند و مدت عمر شما را براى شما مقدور فرموده و نبشته است . به جهان شيفته مشويد كه براى اهل آن سخت فريبنده است . فريب خورده كسى است كه به دنيا فريب خورده باشد و بناى دنيا به سوى نيستى است و اگر بدانند جهان ديگر خانه زندگانى جاودانه است (38)
از خداوند منزلت شهيدان ، همنشينى و دوستى با پيامبران و زندگى نيكبختان را مسئلت مى كنم كه ما براى او و از آن اوييم .
نصر بن مزاحم مى گويد: آن گاه على عليه السلام كارگزاران خويش را برگزيد و آنان را به شهرها گسيل داشت و با جرير بن عبدالله بجلى براى معاويه نامه يى را كه بيان آن گذشت مرقوم فرمود.
نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه جرير بن عبدالله بجلى نزد معاويه و منتظر پاسخ او بود، معاويه به عمر و عاص گفت : مصلحت چنين مى بينم كه براى مردم مكه و مدينه نامه يى بنويسم و در آن موضوع كشته شدن عثمان را يادآور شويم و با نوشتن اين نامه ، يا به خواسته خود مى رسيم يا آنكه آنان را از هجوم به خود باز مى داريم . عمرو گفت : تو براى سه گروه مى خواهى نامه بنويسى ، گروهى كه به حكومت على راضى هستند و اين نامه تو چيزى جز بصيرت بر ايشان نمى افزايد، گروهى كه هوادار عثمانند و نامه تو چيزى بر آنها نمى افزايد و گروهى كه كناره گرفته اند و تو در نظر ايشان بهتر و مورد اعتمادتر از على نيستى . معاويه گفت : آن بر عهده من است و چنين نوشتند.
اما بعد، اگر پاره يى از امور از ما پوشيده مانده است اين مسئله بر ما پوشيده نيست كه على ، عثمان را كشته است و دليل اين كار اين است كه كشندگان عثمان ، مقرب درگاه اويند و اينك ما فقط قاتلان عثمان را مطالبه مى كنيم كه آنان به ما سپرده شوند و ايشان را بكشيم و اين بر طبق حكم كتاب خداوند است و اگر على آنان را به ما بسپرد از او دست بر مى داريم و سپس خلافت را همان گونه كه عمر بن خطاب عمل كرد به شورايى وا مى گذاريم تا خليفه را تعيين كند و ما خود طالب خلافت نيستيم . شما در اين كار، ما را يارى دهيد و در ناحيه خود قيام كنيد و پيش ما آييد كه چون دستهاى ما و شما بر يك كار متحد شود على از آن به بيم خواهند افتاد .والسلام .
عبدالله بن عمر [ بن خطاب ] در پاسخ آن دو چنين نوشت :
اما بعد، به جان خودم سوگند كه شما جايگاه نصرت و پيروزى را اشتباه گرفته ايد و مى خواهيد از جاى دورى بر آن دست يابيد. با اين نامه شما خداوند بر شك در اين كار، جز شك و ترديد نيفزود. شما را با شورا و خلافت چه كار؟! اما تو اى معاويه ! از آزادشدگان از اسارت و بردگى هستى و تو اى عمرو عاص ! متهم هستى . همانا خويشتن را از اين كار بازداريد كه براى شما ميان ما دوست و يارى دهنده يى نيست . والسلام .
نصر مى گويد: و مردى از انصار نيز همراه نامه عبدالله بن عمر ابياتى براى آن دو نوشت :
اى معاويه ! همانا كه حق ، واضح و روشن است و چنان نيست كه تو و عمروعاص پنداشته ايد .امروز پسر عفان را براى مكر و فريب براى مطرح مى كنى ، همان گونه كه پس از خلافت على (ع ) آن دو پيرمرد طلحه و زبير چنان كردند. اين فتنه هم همچون آن فتنه و كاملا همانند آن است ، همچون سراب و آب نمايى كه مسافران بدان فريفته مى شوند...
نصر بن مزاحم مى گويد: عدى بن حاتم طايى برخاست و به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين نزد من مردى [ خردمند ] است كه هيچ كس ‍ همتاى او نيست و او مى خواهد به ديدار پسر عمويش حابس بن سعيد طايى به شام برود و اگر او را فرمان دهيم كه با معاويه ديدار كند شايد بتواند او و مردم شام را در هم شكند. على عليه السلام فرمود: آرى پيشنهاد خوبى است و سپس عدى او را به اين كار فرمان داد نام آن مرد خفاف بن عبدالله بود.
خفاف پس از آنكه پيش پسرعموى خود، حابس بن سعد، رسيد و حابس ‍ سالار مردم قبيله طى در شام بود، با او گفتگو كرد و گفت : با عثمان در مدينه بوده و سپس همراه على عليه السلام به كوفه آمده است . خفاف مردى خوش ظاهر و زبان آور و اهل شعر بود.
حابس فرداى آن روز خفاف را پيش معاويه برد و گفت : اين پسر عموى من است كه هر چند با على به كوفه آمده ولى در مدينه همراه عثمان بوده است و مردى مورد اعتماد است . معاويه به خفاف گفت : درباره عثمان بگو. گفت : آرى مكشوح او را محاصره كرد و حكيم درباره او فرمان صادر كرد و عمار ياسر آنرا اجراء نمود. سه تن درباره كار عثمان به تنهايى كوشش كردند تا او را از ميان بردارند و آنان عدى بن حاتم و اشتر نخعى و عمروبن حمق بودند و دو تن ديگر و طلحه و زبير در مورد كشتن او كوشش كردند و على از همه مردم از خون عثمان مبراتر است . معاويه پرسيد: سپس چه شد؟ گفت : آن گاه مردم براى بيعت با على همچون پروانگان هجوم آوردند و آن چنان بود كه رداها از تن مى افتاد و كفشها گم مى شد و سالخوردگان زيردست و پا مى ماندند؛ و نه او از عثمان ياد كرد و نه از عثمان پيش او نام برده مى شد و سپس آماده حركت شد و مهاجران و انصار سبك بار همراهش حركت كردند و سه تن همراهى با او را در جنگ خوش نداشتند و آن سه تن سعد بن مالك (39) و عبدالله بن عمر و محمد بن مسلمه بودند و على هيچكس را به زور وادار به شركت [ در جنگ ] نكرد و به همانان كه سبك بار همراهش ‍ شده بودند بسنده كرد و حركت كرد تا به كوهستانهاى قبيله طى رسيد در اين هنگام گروهى از قبيله ما به يارى او آمدند و او با ايشان مى توانست مردم را فرو كوبد. ميان راه به او خبر رسيد كه طلحه و زبير و عايشه به بصره رفته اند مردانى را به كوفه گسيل داشت و آنان را فرا خواند كه دعوتش را پذيرا شدند و به بصره حركت كرد و آن شهر به تصرفش درآمد و سپس به كوفه بازگشت . كودكان و سالخوردگان و عروسها همگان از شوق و شادى ديدارش شتابان به حضورش شتافتند، و من در حالى از على (ع ) جدا شدم كه آهنگى جز براى حركت به شام نداشت .
معاويه از گفتار خفاف هراسان شد. در اين هنگام حابس به معاويه گفت : اى امير، او براى من شعرى خواند كه عقيده مرا درباره عثمان تغيير داد و على را در نظرم بزرگ ساخت .
معاويه گفت : اى خفاف ! آن شعر را براى من بخوان و وى شعرى براى او خواند كه [ مضمون ] مطلع آن چنين است :
در حالى كه شب دامن گسترده بود و پهلوى من بر بستر آرام نمى گرفت چنين سرودم
در اين شعر چگونگى احوال و كشته شدن عثمان را آورده است و چون طولانى است از بيان تمام آن خوددارى مى كنيم و از چنين مى گويد:
همانا گذشت آنچه گذشت و روزگار بر آن سپرى شد همچنان كه گذشته ها سپرى شده است ، و من سوگند به كسى كه مردم براى او حج مى گزارند سوار بر شتران لاغر اندام باريك ميان بودم ...
گويد: معاويه [ از شنيدن آن ] در هم شكست و به حابس گفت : چنين مى پندارم كه اين شخص جاسوس على است . او را از پيش خود بيرون كن كه مبادا مردم شام را بر ما تباه كند.
نصر مى گويد: عطية بن غنى ، از زياد بن رستم نقل مى كند كه مى گفته است معاويه علاوه بر نامه يى كه براى مردم مدينه نوشت ، نامه هاى اختصاصى براى عبدالله بن عمر و سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمه نوشت . نامه اش به عبدالله بن عمر چنين بود:
اما بعد، همانا پس از كشته شدن عثمان هيچ كس از قريش در نظر من محبوبتر و شايسته تر از تو نبود كه مردم بر خلافت او متحد شوند. سپس اين موضوع را به ياد آوردم كه تو او را يارى ندادى و بر ياران او هم طعنه مى زدى از اين رو بر تو دگرگون شدم ولى ستيز و مخالفت تو با على اين موضوع را بر من آسان كرد و برخى از كارهاى ترا از ذهن من زدود. اينك خدايت رحمت كناد، ما را براى گرفتن حق اين خليفه مظلوم يارى بده كه من نمى خواهم بر تو فرمانروايى كنم بلكه آن را براى تو مى خواهم و بر فرض كه تو آن را نپذيرى به شورايى ميان مسلمانان واگذار خواهد شد.
عبدالله بن عمر در پاسخ او نوشت :
اما بعد، همين انديشه تو، كه ترا در من به طمع انداخته است ، موجب آمده تا ترا اين چنين كند كه شده اى . آيا از ميان مهاجران و انصار، على و طلحه و زبير و عايشه ام المومنين را رها كنم و از تو پيروى كنم ؟ و اما اين پندار ياوه تو كه من بر على طعنه مى زنم به جان خودم سوگند كه من از لحاظ ايمان و هجرت و قرب به رسول خدا (ص ) و تحمل زحمت در مصاف با مشركان همپايه على نيستم ، ولى در اين مورد بر من عهد و پيمانى شده كه ناچار در آن متوقف ماندم و با خود گفتم اگر اين هدايت باشد، امر مستحبى است كه رها كرده ام و اگر گمراهى باشد شرى است كه از آن نجات يافته ام پس خود را از ما بى نياز گردان [ يارى ما را به حساب مياور. ] والسلام .
نامه معاويه به سعد بن ابى وقاص چنين بود:
اما بعد، همانا سزاوارترين و شايسته ترين مردم به يارى دادن عثمان از ميان قريش ، اعضاى شورى بودند كه حق او را ثابت كردند و او را بر ديگران برگزيدند. با آنكه طلحه و زبير در شورى عضو بودند و همچون تو مسلمان بودند او را يارى دادند و عايشه ام المومنين هم در آن كار شتابان و سبكبار شركت كرد. اينك تو آنچه را كه ايشان به آن راضى شده اند ناخوش مدار و آنچه را پذيرفته اند رد مكن كه ما تعيين خليفه را به شورايى از ميان مسلمانان واگذار خواهيم كرد. (40)
سعد بن ابى وقاص براى او چنين نوشت :
اما بعد، عمر فقط كسانى از قريش را عضو شورى قرار داد كه هر يك شايسته خلافت بودند و هيچيك از ما براى خلافت از ديگرى شايسته تر نبود مگر اينكه در موردش جملگى موافقت كنيم . البته آنچه كه در ما وجود دارد در على هم موجود است و حال آنكه فضايلى كه در او وجود دارد در ما نيست . وانگهى اين كارى است كه من آغازش را خوش نمى داشتم تا چه رسد به پايانش ، اما طلحه و زبير اگر در خانه هاى خود اقامت مى كردند براى ايشان بهتر بود و خداوند آنچه را كه ام المومنين انجام داد بيامرزد. والسلام .
نامه معاويه براى محمد بن مسلمه چنين بود:
اما بعد، من اين نامه را براى تو نمى نويسم كه اميدى به بيعت كردن تو داشته باشم ، ولى مى خواهم به تو تذكر دهم كه از چه نعمتى محروم شدى و در چه شك و ترديدى افتادى . تو كه شجاع و سواركار انصار و پشتيبان مهاجران هستى مدعى شده اى كه پيامبر (ص ) به تو فرمانى داده اند كه فقط بايد همان گونه رفتار كنى و مى گويى ايشان ترا از جنگ كردن با اهل قبله نهى كرده اند. آيا نمى بايست اهل قبله را از جنگ كردن با يكديگر باز مى داشتى و حال آنكه بر تو واجب بود كه آنچه را پيامبر (ص ) خوش ‍ نمى داشته اند براى ايشان خوش نداشته باشى . مگر تو عثمان و كسانى را كه در خانه بودند مسلمان نمى دانستى ؟ اما قوم تو از فرمان خداوند سرپيچى كردند و عثمان را يارى ندادند و خداوند از ايشان و تو درباره آنچه اتفاق افتاده است روز قيامت خواهد پرسيد. و السلام .
محمد بن مسلمه در پاسخ او چنين نوشت .
اما بعد، همانا كسانى كه فرمانى از پيامبر (ص ) نشنيده بودند و آنچه در دست من است در دست نداشتند و از اين كار كناره گيرى كردند و پيامبر (ص ) به آنچه كه اتفاق افتاد پيش از آنكه واقع شود مرا آگاه كرده اند و چون چنان شد شمشير خود را شكستم و در خانه ام نشستم و در قبال دين انديشه و راى را متهم كردم كه براى من هيچ معروفى كه به آن فرمان دهم و هيچ منكرى كه از آن نهى كنم روشن نبود. اما تو، به جان خودم سوگند كه در جستجوى چيزى جز دنيا نيستى و از چيزى جز هوس پيروى نمى كنى و اگر عثمان را پس از مرگش مى خواهى يارى دهى به هنگامى كه زنده بود خوار و زبونش كردى . والسلام
جدا شدن جرير بن عبدالله بجلى از على عليه السلام
ما تاكنون آنچه كه مى خواستيم درباره احوال اميرالمومنين (ع ) از هنگام بازگشت ايشان از جنگ بصره به كوفه و پيامهايى كه ميان او و معاويه رد و بدل شد و آنچه كه ميان معاويه و ديگر اصحاب از تقاضاى يارى و فرياد خواهى انجام يافت بنويسيم نوشتيم و اينك مى خواهيم آنچه را كه پس از بازگشت جرير بن عبدالله به حضور اميرالمومنين اتفاق افتاده است و اينكه شيعيان جرير را متهم به تحريك و تشويق معاويه بر ضد خود كردند و موجب آمد تا جرير از اميرالمومنين كناره بگيرد توضيح دهيم . نصر بن مزاحم مى گويد: صالح بن صدقه با اسناد خود چنين نقل مى كند كه چون جرير به حضور على (ع ) برگشت سخن مردم درباره تهمت زدن به او بسيار شد. يك بار كه مالك اشتر و جرير حضور على عليه السلام بودند، اشتر گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند اگر مرا پيش معاويه فرستاده بودى براى تو بهتر از اين مرد بودم كه آن قدر به او فرصت داد (42) و پيش او درنگ كرد كه هر دردى را اميد داشت بگشايد گشود و هر درى را كه از آن بيم داشت بست .
جرير گفت : به خدا سوگند اگر تو پيش آنان رفته بودى ترا مى كشتند و مالك را از عمروعاص و ذوالكلاع و حوشب ترساند و گفت : آنان مى پندارند كه تو از قاتلان عثمانى .
مالك اشتر گفت : اى جرير! به خدا سوگند اگر پيش آنان رفته بودم از پاسخ اين تهمت درمانده نبودم و اين موضوع بر من سنگين نبود و معاويه را در چنان حالى قرار مى دادم كه او را از تفكر و انديشه در آن مورد باز مى داشتم .
جرير گفت : هم اكنون پيش آنان برو. گفت : اينك كه آنان را به تباهى كشانده اى و ميان ايشان شر و فتنه پاى گرفته است ؟
نصر بن مزاحم همچنين ، از نمير بن وعلة ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : جرير و اشتر در حضور على (ع ) بودند، اشتر گفت : اى اميرالمومنين ، آيا تو را از فرستادن جرير بازنداشته بودم و آيا از دشمنى و ستيز او آگاهت نكرده بودم ! و سپس شروع به سرزنش جرير كرد و گفت : اى برادر بجلى ! عثمان دين ترا با حكومت همدان از تو خريد و به خدا سوگند تو سزاوار و شايسته نيستى كه بگذارند روى زمين راه بروى . همانا پيش آنان رفته اى كه دستاويزى براى پيوستن به ايشان داشته باشى و اكنون هم كه پيش ما برگشته اى ما را از ايشان بيم مى دهى . به خدا سوگند كه تو از ايشانى و كوشش ترا فقط براى ايشان مى بينم . اگر اميرالمومنين پيشنهاد مرا بپذيرد بايد تو و امثال ترا به زندان اندازد و نبايد از زندان بيرون آورده شويد تا اين امور همگى اصلاح شود. و خداوند ستمگران را نابود كند.
جرير گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه تو جاى من فرستاده مى شدى ولى به خدا سوگند كه باز نمى گشتى .
گويد: و چون جرير اين سخنان و نظاير آنها را از گفتار مالك اشتر شنيد از على (ع ) جدا شد و به قرقيسيا (43) رفت و گروهى از عشيره او كه قسرى (44) بودند به او پيوستند و در جنگ صفين از قسريها فقط نوزده مرد شركت كردند و حال آنكه از احمس (45) هفتصد مرد شركت كردند.
نصر مى گويد: مالك اشتر درباره آنكه جرير بن عبدالله او را از عمروعاص و حوشب و ذوالكلاع ترسانده بود چنين سروده است :
اى جرير! به جان خودت سوگند كه گفتار عمروعاص و دوستش معاويه در شام و سخنان ذوالكلاع و حوشب ذوظليم در نظر من سبكتر از پر شترمرغ است ...
نسب جرير و پاره يى از اخبار او
ابن قتيبه در كتاب المعارف خود آورده است (46) كه جرير در سال دهم هجرت در ماه رمضان به حضور پيامبر رسيد و مسلمان شد و با رسول خدا بيعت كرد. جرير زيبا روى و سپيد چهره بود و پيامبر (ص ) در مورد او فرموده اند: گويى فرشته بر چهره اش دست كشيده است . و عمر بن خطاب مى گفته است : جرير يوسف اين امت است و چنان كشيده قامت بود كه بر كوهان شتران كشيده قامت سوار مى شد و در حالى كه روى زمين ايستاده بود بر كوهان شتر آب دهان مى انداخت و طول كفش او يك ذراع بود. معمولا ريش خود را هنگام شب با زعفران خضاب مى بست و به هنگام صبح آنرا مى شست و رنگى زرين بر آن باقى مى ماند. او از همراهى على (ع ) و معاويه كناره گرفت و در جزيره و نواحى آن مقيم شد تا آنكه در شراة (47) به سال پنجاه و چهار هجرى و روزگار حكومت ضحاك بن قيس بر كوفه ، درگذشت .
نسب جرير را ابن كلبى در جمهرة الانساب چنين آورده است : جرير بن عبدالله بن جابر بن مالك بن نضر بن ثعلب بن جشم بن عويف بن حرب بن على بن مالك بن سعد بن بدير بن قسر است كه نامش ملك بن عبقر بن اراش بن عمر و بن غوث بن نبت بن زيد بن كهلان است .
مورخان و سيره نويسان گفته اند كه على عليه السلام خانه جرير و گروهى از كسانى را كه همراه او از على جدا شدند ويران كرده است و از جمله ايشان خانه ابوراكة بن مالك بن عامر قسرى است كه داماد جرير يعنى شوهر دخترش بوده است ، و محل خانه اش از ديرباز معروف به خانه ابى اراكه بوده است و شايد امروز اين نام فراموش شده باشد.
(44) اين خطبه با عبارت قبح الله مصقلة ! (خداوند مصقله را تقبيح نمايد) شروعمى شود.
و از سخنان اميرالمومنين عليه السلام ، هنگامى كه مصقلة بن هبيرة شيبانى به معاويه پيوسته بود .او اسيران بنى ناجيه را از كارگزار على (ع ) خريد و آنان را آزاد كرد، ولى چون اموال را از او مطالبه كردند، از پرداخت آن خوددارى كرد و به شام گريخت و على (ع ) اين سخنان را ايراد فرمود
نسب بنى ناجيه
سخن درباره نسب بنى ناجيه چنين است كه آنان خود را از نسل سامة بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان مى شمرند. در حالى كه قريش اين نسب را درباره ايشان نفى مى كنند و آنان را بنى ناجيه مى نامند. ناجيه مادر اين طايفه همسر سامة بن لوى بن غالب بوده است و مى گويند سامه به سبب نزاع و ستيزى كه ميان او و برادرش ، كعب بن لوى ، پيش آمد خشمگين به جانب بحرين رفت . ميان راه ، ناقه او براى خوردن خار و علف سر فرود آورد كه يك افعى به بينى او آويخت . ناقه بينى خود را به جهاز و نمد زين ماليد و افعى در آن جاى گرفت و ساق پاى سامه را گزيد و او را كشت . كعب بن لوى برادر سامه در مرثيه اش چنين سرود: (48)
اى چشم ! بر سامة بن لوى فراوان اشك ببار كه مرگ بر ساق پايش ‍ آويخت ....
گويند: همسر او ناجيه همراهش بود و چون سامه در گذشت او در بحرين با مردى ازدواج كرد و حارث را از او به دنيا آورد و در حالى كه او كودك بود پدرش درگذشت . و چون حارث نوجوان و بالنده شد مادرش طمع بست كه او را به قريش ملحق سازد. از اين رو به فرزند خود گفت كه او پسر سامة بن لوى است . حارث همراه مادرش از بحرين به مكه رفت و به كعب بن لوى چنين گزارش داد كه او پسر برادرش سامة است و چون كعب مادرش ناجيه را مى شناخت چنين پنداشت كه او در ادعاى خود صادق است ، پس او را به عنوان برادرزاده خود پذيرفت و حارث مدتى نزد كعب زندگى مى كرد تا آنكه كاروانى از بحرين به مكه آمد و افراد كاروان حارث را ديدند، بر او سلام دادند و با او گفتگو كردند. كعب بن لوى از آنان پرسيد: چگونه او را مى شناسند؟ گفتند: اين پسر مردى از شهر ما مى باشد كه نامش فلان بود، و داستان او را براى كعب شرح دادند. كعب او و مادرش را از مكه تبعيد كرد و آن دو به بحرين برگشتند و همانجا مقيم شدند و حارث ازدواج كرد و بنى ناجيه از اعقاب اويند.
اين گروه [ از قريش ] همچنين مى گويند از پيامبر (ص ) روايت شده كه فرموده است : عمويم سامه فرزند و اعقابى نداشته است . (49)
ابن كلبى چنين پنداشته است كه سامة بن لوى دو پسر به نامهاى غالب و حارث داشته است و مادر غالب ، ناجيه بوده و پس از اينكه سامه درگذشت پسرش حارث ، نامادرى و زن پدر خويش را به همسرى گرفت (50) و چون غالب و پسران سامه در گذشتند نسلى از آن دو باقى نماند و گروهى از بنى ناجية بن جزم بن ربان بن علاف مدعى شدند كه آنان از اعقاب سامه هستند و مادرشان همين ناجيه است و براى خود اين نسب را برگزيدند و خود را به حارث بن سامه منسوب مى دانند و همانها گروهى هستند كه على عليه السلام ايشان را به مصقلة بن هبيرة فروخت ، و همين گفتار، سخن هيثم بن عدى هم هست و تمام اين موضوع را ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى الكبير آورده است .
من هم [ ابن ابى الحديد ] در كتاب النسب ابن كلبى گفتارى ديده ام كه در آن تصريح كرده ، كه سامة بن لوى فرزند داشته است . او گفته است سامة پسرى به نام حارث داشته و مادرش هند دختر تيم است و پسرى ديگر به نام غالب كه مادرش ناجيه ، دختر جرم بن ربان ، از قبيله قضاعة است . غالب پس از پدر خود در دوازده سالگى درگذشت . حارث بن سامه فرزندانى داشت كه عبارتند از لؤ يا، عبيدة ، ربيعة و سعد و مادرشان سلمى دختر تيم بن شيبان و شيبان پسر محارب بن فهر است و عبدالبيت كه مادرش دختر جرم مى باشد و حارث پس از مرگ پدر خويش با ناجيه كه زن پدرش بود ازدواج كرد و آنان كسانى هستند كه على عليه السلام ايشان را كشته است .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: زبير بن بكار، بنى ناجيه را از قريش دانسته و گفته است كه آنها تيره يى از قريش هستند كه به عازبه معروفند و بدين سبب آنان به اين لقب معروف شده اند كه از قوم خود كناره گرفتند و به مادر خود، ناجيه دختر جرم بن زبان بن علاف ، مشهور شدند. او [ ابن علاف ] نخستين كسى است كه زينهاى علافيه را ساخته و لذا به او منسوب شده است . نام اصلى ناجية ليلى است ، زيرا او همراه سامه در بيابانى خشك مى رفت كه دچار تشنگى شد و از سامه آب خواست . سامه به او گفت آب در برابر توست ، در حالى كه سراب را به او نشان داده بود. سرانجام به آب رسيد و آن را نوشيد و بدينسان ناجيه ناميده شد.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: زبير بن بكار در اين موضوع كه آنان را در زمره قريش شمرده نظر خاصى داشته است و آن عبارت بود از مخالفت و ستيز او با قريش شمرده نظر خاصى داشته است و آن عبارت بود از مخالفت و ستيز او با اميرالمومنين على عليه السلام و گرايش به آن گروه ، از اين جهت كه آنان همگى دشمنان على بوده اند و اين شيوه زبير بن بكار مشهور و معروف است .
نسب على بن جهم و برخى از اخبار و اشعار او
از جمله كسانى كه نسبش به سامة بن لوى مى رسد على بن جهم شاعر است و نسب او چنين است : على بن جهم بن بدر بن جهم بن مسعود بن اسيد بن اذينة بن كراز بن كعب بن جابر بن مالك بن جابر بن مالك بن عتبة بن حارث بن عبدالبيت بن سامة لوى بن غالب .
او خودش را چنين منتسب مى كند. او با على عليه السلام دشمن بوده و همچون مروان بن ابى حفصة (51)، در هجو بنى طالب و نكوهش شيعه شعر مى سروده است و همو مى گويد:
چه بسيار مردم رافضى كه مى گويند در شعب رضوى امامى است ، چه امام درمانده اى ... (52)
ابوعباده بحترى (53) او را هجو گفته و چنين سروده است :
چون علو و بزرگى قريش سنجيده شود، تو نه از زمره آن كاروانى و نه از زمره كوچ كنندگان براى جنگ ... به چه سبب با كوشش على را هجو مى گويى آن هم با دروغ و بهتان ...
ابوالعيناء (54) روزى شنيد كه على بن جهم به اميرالمومنين على (ع ) طعنه مى زند. گفت : من مى دانم به چه سبب به على (ع ) طعنه مى زنى . گفت : آيا مقصودت داستان فروختن او خويشاوندان مرا به مصقلة بن هبيره است ؟ گفت : نه ، كه تو فرومايه تر از اين هستى و على عليه السلام ، هم لواط كننده و هم مفعول را كشت و تو از آن دو نيز فروتر هستى .
از جمله اشعار على بن جهم هنگامى كه متوكل او را به زندان انداخته بود اين ابيات است :
آيا نمى بينى كه امروز نكوهش و عتاب بر من را اظهار مى دارند، ديروز خود را برادران با صفاى من مى دانستند ولى همين كه گرفتار شدم صبحگاهان و شامگاهان براى من سخت ترين اسباب گرفتارى و بلا شدند... (55)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: على بن جهم از حشويه (56) بوده و به شدت ناصبى و نسبت به اهل توحيد و عدل دشمن بوده است و هنگامى كه متوكل بر احمد بن ابى دؤ اد (57) خشم گرفت و او را در بند كشيد، على بن جهم او را سرزنش و هجو كرد و چنين سرود:
اى احمد بن ابى دؤ اد، ادعا و دعوتى كردى كه براى تو بند و زنجيرها را به ارمغان آورد... (58)
ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى ضمن شرح حال مروان بن ابى حفصة اصغر مى گويد: على بن جهم ، زنى از قريش را خواستگارى كرد به او ندادند. اين خبر به متوكل رسيد و از سبب آن پرسيد. موضوع داستان بنى سامة بن لوى را به او گفتند و گزارش دادند كه ابوبكر و عمر آن گروه را از تيره قريش ‍ حساب نمى كردند، عثمان آنان را در شمار قريش آورد و على (ع ) آنان را از قريش بيرون كرد و آنان از دين برگشتند و مرتد شدند و على (ع ) از دين برگشتگان ايشان را كشت و بازماندگان را به اسيرى گرفت و آنان را به مصقلة بن هبيره فروخت . متوكل خنديد و على بن جهم را احضار كرد و آنچه را قوم گفته بودند به او خبر داد. مروان بن ابى حفصة كه كنيه اش ابوالسمط و همان مروان اصغر است حضور داشت و متوكل او را بر على بن جهم مى شوراند و وادار مى كرد او را هجو بگويد و معايب او را بر شمرد و از بگو و مگوى آن دو مى خنديد. مروان چنين سرود:
چون نسب جهم را بخواهى ، نه از عرب است و نه از عجم . بدون سبب در دشنام دادن من لج مى كند و حال آنكه شعر و نسب را مى دزدد. او از مردمى است كه خود رابه پدرى منسوب مى دانند كه ميان مردم هيچ فرزندى از او باقى نمانده است .
على بن جهم خشمگين شد و به مروان بن ابى حفصه پاسخ نداد، زيرا او را كوچكتر از اين مى دانست كه پاسخش دهد. متوكل به مروان اشاره كرد كه بيشتر بگويد و او چنين گفت :
اى پسر جهم آيا شما از قريش هستيد و حال آنكه شما را فروختند به هر كس كه مى خواست ؟ آيا اميدوارى كه آشكارا بر ما افزون طلبى كنى آن هم با اصل و نسب خودتان و حال آنكه نياكان فروخته شده اند؟.
ابن جهم باز هم به او پاسخ نداد و مروان همچنين درباره او سرود:
اى فرومايه ! از گمراهى و به سبب جهل خود در شعر بر من تعريض ‍ مى زنى ... (59)
نسب مصقلة بن هبيره
درباره نسب مصقلة بن هبيرة ، ابن كلبى در كتاب جمهرة النسب چنين آورده است : مصقلة بن هبيرة بن شبل بن تيرى بن امرؤ القيس بن ربيعة بن مالك بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن على بن بكر بن وائل قاسط بن هنب بن افضى بن دعمى بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنان .
خبر بنى ناجيه با على (ع )
اما داستان بنى ناجيه با اميرالمومنين على عليه السلام را ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات چنين آورده است :
محمد بن عبدالله بن عثمان ، از نصر بن مزاحم ، از عمر بن سعد از قول كسى كه خود در داستان بنى ناجيه حضور داشته است برايم چنين نقل كرد كه چون مردم بصره پس از شكست ، با على (ع ) بيعت كردند و به اطاعت او درآمدند، بنى ناجية از اين كار خوددارى كردند و خود لشكرگاه ساختند. على (ع ) مردى از ياران خود را پيش آنان فرستاده سوارانى را همراه او روانه كرد تا با آنان جنگ كند، آن مرد نزد ايشان آمد و پرسيد: به چه مناسبت لشكرگاه ساخته ايد و حال آنكه مردم همگى ، غير از شما، به اطاعت درآمده اند؟ آنان سه گروه شدند. گروهى گفتند: ما نخست مسيحى بوديم و مسلمان شديم و همچون ديگر مردم در اين فتنه [ جنگ جمل ] در افتاديم ، اينك هم همان گونه كه مردم بيعت كرده اند بيعت مى كنيم ، آن مرد به اين گروه فرمان داد كناره بگيرند و آنان كناره گرفتند. گروهى گفتند: ما مسيحى بوديم و مسلمان نشديم و ما همراه قومى كه [ براى جنگ جمل بيرون ] آمدند بيرون آمديم و در واقع ما را با زور و اجبار بيرون آوردند و ما همراهشان شديم و همگان شكست خوردند و اينك ما هم مانند مردم به هر كارى كه در آيند در مى آييم و جزيه خود را همان گونه كه به ايشان مى پرداختيم به شما مى پردازيم . آن مرد به آنان گفت : از ايشان كناره بگيرند و آنان كناره گرفتند. گروه ديگرى گفتند: ما مسيحى بوديم بوديم مسلمان شديم ولى اسلام ، ما را به خود جذب نكرد، از اين رو به مسيحيت خويش ‍ بازگشتيم و اكنون همان گونه كه مسيحيان به شما جزيه مى پردازند جزيه خواهيم پرداخت . به آنان گفت : توبه كنيد و به اسلام برگرديد. آنان نپذيرفتند در نتيجه جنگجويان ايشان را كشت و بازماندگان ايشان را به اسيرى گرفت و ايشان را به حضور على (ع ) آورد.
داستان خريت بن راشد ناجى و خروج او بر على (ع )
ابن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن عثمان ، از ابوسيف ، از حارث بن كعب ازدى ، از قول عمويش عبدالله بن قعين ازدى چنين نقل مى كرد كه خريت بن راشد، از بنى ناجيه بود (60) كه همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرده بود، پس از جنگ صفين و داستان حكميت در حالى كه سى نفر از يارانش همراهش بودند و او ميان ايشان حركت مى كرد آمد و مقابل على (ع ) ايستاد و گفت : به خدا سوگند فرمان ترا اطاعت نمى كنم و پشت سرت نماز نمى گزارم و فردا از تو جدا خواهم شد. على (ع ) به او گفت : مادرت بر سوگ تو بگريد در اين صورت عهد خود را شكسته اى و از فرمان خدايت سرپيچى كرده اى و به كسى جز خودت زيان نرسانده اى ، ولى به من بگو چرا اين چنين مى كنى ؟ گفت : براى اينكه در مورد احكام قرآن حكميت را پذيرفتى و چون كوشش به نهايت رسيد از حق ضعف و سستى كردى و به قومى گرايش پيدا كردى كه بر خود ستم روا داشتند از اين رو ما [ اين انديشه ] ترا رد مى كنيم و بر ايشان خشمگين و از شما جدا هستيم . على عليه السلام به او گفت : اى واى بر تو! پيش من بيا تا با تو درباره سنتها گفتگو و مذاكره كنم و امورى از حق را كه من بر آن از تو داناترم براى تو شرح دهم ، شايد آنچه را كه اينك نمى شناسى بازشناسى و آنچه را كه اينك نسبت به آن بينش ندارى به آن بينش پيدا كنى . خريت گفت : من فردا پگاه پيش تو خواهم آمد. على (ع ) فرمود: فردا پگاه بيا و مبادا شيطان ترا گمراه كند و راءى نادرست بر تو چيره شود و نادانان كه چيزى نمى دانند تو را خوار و زبون كنند، به خدا سوگند اگر از من راهنمايى و نصيحت بخواهى و سخن مرا بپذيرى براستى كه ترا به راه راست هدايت خواهم كرد.
خريت از پيش على (ع ) بيرون رفت و به اهل خود پيوست .
عبدالله بن قعين مى گويد: من شتابان از پى او بيرون شدم و چون با پسرعموى خريت دوست بودم خواستم پسر عمويش را ببينم و آنچه را اميرالمومنين به خريت گفته بود به او بگويم و از او بخواهم خريت را سخت نصيحت كند و به او فرمان دهد تا نسبت به اميرالمومنين فرمانبردار و خيرانديش باشد و به او بگويد كه اين كار براى او مايه خير اين جهانى و آن جهانى خواهد بود.
گويد: بيرون آمدم و چون به منزل خريت رسيدم معلوم شد او پيش از من به خانه رسيده است . من بر در خانه ايستادم و در آن خانه گروهى از يارانش ‍ بودند كه با او به هنگام گفتگويش با على (ع ) حضور نداشتند. به خدا سوگند نه از عقيده خود برگشته بود و نه از آنچه به اميرالمومنين گفته بود پشيمان بود و نه پاسخ او را پذيرفته بود، ليكن به ياران خود گفت : اى قوم ! من چنين به مصلحت مى بينم كه بايد از اين مرد جدا شوم و اينك هم از او جدا شدم كه فردا براى مذاكره پيش او برگردم و چاره و مصلحتى جز جدايى نمى بينم . بيشتر يارانش گفتند: پيش از آنكه به حضورش بروى چنين كارى مكن كه اگر پيشنهاد و كار پسنديده اى عرضه دارد از او خواهى پذيرفت و اگر چنان نبود به راحتى مى توانى از او جدا شوى . به آنان گفت : آرى نيك انديشيده ايد. گويد: در اين هنگام اجازه ورود خواستم به من اجازه دادند وارد شدم و به پسرعمويش ، مدرك بن ريان ناجى كه از پيرمردان عرب بود روى كردم و گفتم : ترا بر من حقى است كه نسبت به من احساس و دوستى كرده اى و حق مسلمان بر مسلمان محفوظ است . از اين پسر عموى تو چيزى سر زده است كه براى تو گفته شد، اينك با او خلوت كن و او را از اين انديشه بازدار و كار او را گناهى بزرگ بدان ، و توجه داشته باش من بيم آن دارم كه اگر از اميرالمومنين جدا شود ترا و خود و عشيره اش ‍ را به كشتن دهد. گفت : خدايت پاداش خير دهاد كه حق برادرى را ادا كردى . اگر او بخواهد از اميرالمومنين جدا شود در اين كار نابودى او خواهد بود و حال آنكه اگر خيرخواهى او را برگزيند و با او همراه باشد بهره و هدايت او در اين كار خواهد بود.
گويد: من خواستم نزد على (ع ) برگردم تا آنچه را اتفاق افتاده است به او بگويم ولى به سخن دوست خود اطمينان كردم و به خانه خويش بازگشتم و شب را به صبح رساندم و چون روز بر آمد به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدم و ساعتى نزد او نشستم و مى خواستم گفتگوى خود را در خلوت به اطلاعش برسانم از اين رو مدتى نشستم ولى بر شمار مردم افزوده مى شد. ناچار نزديك رفتم و پشت سرش نشستم على (ع ) سرش را نزديك
من آورد و من آنچه را از خريت شنيده بودم و آنچه را به پسرعمويش گفته بودم و نيز پاسخى را كه به من داده بود نقل كردم . فرمود: رهايش كن ، اگر حق را پذيرفت و بازگشت براى او منظور مى داريم و از او مى پذيريم . گفتم : اى اميرالمومنين ، چرا هم اكنون او را فرو نمى گيرى تا از او اطمينان پيدا كنى ؟ فرمود: اگر ما اين كار را نسبت به هر كس از مردم كه متهم است انجام دهيم بايد زندانها را از آنان انباشته كنيم و حال آنكه مناسب نمى بينم تا زمانى كه مردم مخالفتى با من نكرده اند نسبت به آنان سختگيرى كنم و ايشان را به كيفر و حبس دچار سازم .
عبدالله بن قعين مى گويد: سكوت كردم و گوشه يى رفتم و اندكى با ياران خود نشستم . در اين هنگام على عليه السلام به من فرمود: نزديك بيا و نزديك رفتم . پوشيده به من فرمود: به خانه آن مرد برو و ببين چه كرده است زيرا كمتر روزى اتفاق افتاده است كه پيش از اين ساعت نزد من نيايد. من به خانه اش رفتم و ديدم در خانه او هيچ كس از آن گروه نيست . بر گرد درهاى خانه هاى ديگر گشتم كه گروهى ديگر از ياران خريت در آن خانه ها بودند، ديدم آنجا هم هيچ فرا خواننده و هيچ پاسخ دهنده اى نيست . پس نزد اميرالمومنين على برگشتم . همينكه مرا ديد فرمود: آيا هوشيارى كرده و مانده اند يا ترسيده و كوچ كرده اند؟ گفتم نه ، كه كوچ كرده و رفته اند. فرمود: خداى آنان را از رحمت خود دور بداراد، همچنان كه قوم ثمود از رحمت خدا به دور ماندند. همانا به خدا سوگند پيكان نيزه ها براى آنان آماده است و شمشيرها بر فرق سرشان فرو خواهد آمد و در آن حال پشيمان خواهند شد. امروز شيطان آنان را به هوس انداخته است و به گمراهى كشانده فردا از آنها بيزارى نشان مى دهد و از آنان كناره مى گيرد. در اين هنگام زياد بن خصفه برخاست و گفت : اى اميرالمومنين اگر فقط مسئله جدايى ايشان از ما مى بود، نبودن آنان با ما چندان اهميتى نداشت ، زيرا اگر با ما باشند چندان بر شمار ما نمى افزايند و جدايى آنان هم چيزى از ما نمى كاهد ولى بيم آن داريم كه گروه بسيارى از فرمانبرداران ترا كه پيش آنان مى روند تباه سازند. اجازه فرماى تا ايشان را تعقيب كنم و به خواست خداوند آنان را پيش تو برگردانم . على عليه السلام فرمود: در پى ايشان با راستى و هدايت حركت كن و چون زياد خواست بيرون برود على (ع ) از او پرسيد: آيا مى دانى اين قوم به كجا رفته اند؟ گفت : به خدا سوگند نمى دانم ولى بيرون مى روم و مى پرسم و نشان ايشان را تعقيب مى كنم . فرمود: برو خدايت رحمت كناد تا آنكه به دير ابوموسى برسى ، آنجا باش و از جاى خويش ‍ حركت مكن تا فرمان من به تو برسد كه اگر آنان به صورت آشكار و براى مبارزه و همراه جماعتى خروج كرده باشند، همانا كارگزاران من برايم بزودى خواهند نوشت و اگر پراكنده و پوشيده حركت كنند اين كار براى آنان پوشيده تر خواهد بود و من بزودى براى كارگزاران اطراف خود درباره ايشان نامه يى خواهم نوشت . و على (ع ) بخشنامه يى نوشت و براى همه كارگزاران فرستاد و چنين بود:
از بنده خدا على اميرمومنان به هر يك از كارگزاران كه اين نامه بر او خوانده خواهد شد . اما بعد، مردانى كه از لحاظ ما گنهكارند گريخته و بيرون رفته اند. چنين مى پنداريم كه به سوى بصره رفته اند. از مردم سرزمين خود درباره ايشان بپرس و بر ايشان در هر ناحيه از نواحى سرزمين خود جاسوسان بگمار و هر خبرى كه از ايشان به تو مى رسد به ما گزارش كن . و السلام .
زياد بن خصفه از حضور على (ع ) بيرون رفت و چون به خانه خويش رسيد ياران خود را جمع كرد و نخست خدا را ستود و نيايش كرد و سپس گفت : اى گروه بكر بن وائل ! همانا اميرالمومنين مرا ماءمور انجام كار مهمى از كارهاى خويش فرموده و مقرر داشته است كه همراه عشيره خود بر آن قيام كنم تا فرمان بعدى او به من برسد. شما پيروان و شيعيان اوييد و مورد اعتمادترين قبيله از قبايل عرب هستيد؛ هم اكنون شتابان آماده شويد و با من بيرون آييد. به خدا سوگند هنوز ساعتى نگذشته بود كه يكصد و سى نفر نزد او جمع شدند. زياد گفت : ما را بس است و بيش از اين نمى خواهيم . او حركت كرد و از پل گذشت و خود را به دير ابوموسى رساند و همانجا فرود آمد و بقيه آن روز را همانجا ماند و منتظر رسيدن فرمان على (ع ) بود.
ابراهيم بن هلال مى گويد: همچنين محمد بن عبدالله ، از ابوالصلت تيمى ، از ابوسعيد، از عبدالله بن وال تيمى نقل مى كرد كه مى گفته است نزد اميرالمومنين على بودم كه ناگاه پيكى شتابان در رسيد و در حالى كه همچنان مى دويد نامه يى از قرظة بن كعب بن عمرو انصارى كه يكى از كارگزاران او بود آورد و در آن نامه چنين آمده بود:
براى بنده خدا على اميرالمومنين ، از قرظة بن كعب . درود بر تو، نخست همراه با تو خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست . اما بعد، اى اميرالمومنين گزارش مى دهم كه گروهى سوار از كوفه به سوى نفر (61) رفته اند و در پايين فرات به دهقانى به نام زادان فروخ كه اسلام آورده بود و نماز مى گزارد و از پيش داييهاى خود بر مى گشت برخورد كرده و از او پرسيده اند آيا مسلمانى يا كافر؟ گفته است : مسلمانم . گفته اند: درباره على چه مى گويى ؟ گفته است : خير و نيكى مى گويم و معتقدم كه او اميرمومنان و سرور بشر و وصى و رسول خداست . به او گفته اند: اى دشمن خدا در اين صورت تو كافرى و گروهى از ايشان بر او حمله برده و با شمشيرهاى خويش او را پاره پاره كرده اند. همراه او مردى از اهل ذمه را هم كه يهودى بوده است گرفته اند و از او پرسيده اند: آيين تو چيست ؟ گفته است : يهودى هستم . آنان به يكديگر گفته اند او را آزاد بگذاريد و شما را بر او بهانه و راهى نيست . آن مرد يهودى پيش ما آمد و اين خبر را آورد. من درباره آنان پرسيدم و هيچ كس درباره آنان چيزى به من نگفت . اينك اميرالمومنين در مورد ايشان راءى خود را براى من بنويسد تا به خواست خداوند آن را انجام دهم .
اميرالمومنين عليه السلام در پاسخ او چنين مرقوم فرمود:
اما بعد، آنچه را در مورد گروهى كه از منطقه حكومت تو گذشته اند نوشته اى دانستم . آرى آنان مسلمان نيكوكار را مى كشند و حال آنكه مشرك مخالف نزد آنان در امان است . آنان گروهى هستند كه شيطان ايشان را فريفته و گمراه شده اند همچون كسانى كه پنداشته اند هيچ آزمايش و فتنه يى نيست و كور و كر شده اند، پس آنان را نسبت به عرضه اعمالشان در قيامت شنوا و بينا كن . اينك به عمل خود پايبند باش و بر جمع خراج خود مواظبت كن و همان گونه كه خود گفته اى در اطاعت و خيرخواهى هستى .والسلام .
گويد: على عليه السلام همراه عبدالله بن وال براى زياد بن خصفه نامه يى نوشت كه چنين بود: اما بعد، من به تو فرمان داده بودم در دير ابوموسى فرود آيى تا فرمان من به تو برسد و اين به آن جهت بود كه نمى دانستم آن قوم به كجا رفته اند اينك به من خبر رسيده است كه آنان به سوى دهكده يى از دهكده هاى سواد [ عراق ] رفته اند، آنان را تعقيب كن و درباره ايشان بپرس . كه آنان مردى مسلمان و نمازگزار از مردم سواد را كشته اند، و چون به ايشان رسيدى آنان را پيش من برگردان و اگر نپذيرفتند از خداوند يارى بخواه و با آنان جنگ كن كه آنان از حق جدا شده و خونى حرام را ريخته اند و راهها را ترسناك كرده اند. والسلام ..
عبدالله بن وال مى گويد: من كه در آن هنگام جوان بودم نامه را از على عليه السلام گرفتم و چون اندكى رفتم ، برگشتم و گفتم : اى اميرالمومنين آيا [ اجازه مى دهى كه ] من هم همراه زياد بن خصفة پس از اينكه نامه را به او سپردم به جنگ دشمن تو بروم ؟ فرمود: اى برادرزاده ! چنين كن ، به خدا سوگند اميدوارم كه تو از ياران بر حق من و از نصرت دهندگان من بر قوم ستمگر باشى . عبدالله بن وال مى گويد: به خدا سوگند اين گفتار اميرالمومنين براى من دوست داشتنى تر از شتران سرخ موى بود و گفتم : اى اميرالمومنين ! به خدا سوگند كه من از همان گروه هستم و به خدا سوگند چنانم كه تو دوست مى دارى .
سپس در حالى كه بر اسبى نژاده و جوان سوار بودم و سلاح با خود داشتم نامه را به زياد رساندم . زياد گفت : اى برادرزاده به خدا سوگند من از تو بى نياز نيستم و دوست مى دارم كه در اين سفر همراه من باشى . گفتم : من خود در اين مورد از اميرالمومنين اذن خواسته ام و به من اجازه داد. زياد از اين موضوع شاد شد و همگى بيرون آمديم تا به جايى رسيديم كه آنان بودند. سراغ ايشان را گرفتيم . گفتند: به سوى مدائن رفته اند و در حالى كه آنان در مدائن فرود آمده بودند به ايشان رسيديم . آنان يك شبانه روز بود كه به مداين رسيده و استراحت كرده بودند و اسبهاى خود را تيمار نموده و آسوده و راحت شده بودند. ما در حالى پيش آنان رسيديم كه خسته و فرسوده بوديم . آنان همين كه ما را ديدند بر پشت اسبهاى خود پريدند و راست نشستند و در يك خط مستقيم صف آرايى كردند. و چون مقابل آنان رسيديم خريت بن راشد بانگ برداشت و خطاب به ما گفت : اى كسانى كه دلها و چشمهايتان كور است آيا با خداوند و كتاب اوييد، يا با قوم ستمگر همراهيد؟ زياد بن خصفة گفت : ما با خدا و كتاب خدا و سنت رسول خداييم و همراه كسى هستيم كه خدا و رسول خدا و كتاب و پاداش او نزدش از ارزنده تر از دنياست و اگر تمام نعمتهاى اين جهانى از روزى كه جهان آفريده شده تا روزى كه فانى مى شود بر او عرضه شود او در قبال آن ، خدا را خواهد گزيد، اى كوران و اى كران !
خريت گفت : اينك بگوييد چه مى خواهيد؟ زياد، كه مردى آزموده و نرمخو بود، گفت : تو مى بينى كه ما خسته و فرسوده ايم و چيزى كه براى آن آمده ايم شايسته نيست آشكارا مورد گفتگو قرار گيرد و در حضور همه يارانت بررسى شود، بهتر آن است كه شما فرود آييد و ما هم فرود آييم سپس با يكديگر خلوت و مذاكره كنيم و بر آن بنگريم . اگر در آنچه كه ما پيشنهاد مى كنيم براى خود خير و بهره يى ديدى آن را خواهى پذيرفت . من هم اگر از تو سخنى بشنوم كه در آن براى خودم و تو اميد عافيت داشته باشم هرگز آن را رد نخواهم كرد. خريت گفت : فرود آى و زياد بن خصفة فرود آمد و سپس روى به ما كرد و گفت : كنار اين آب فرود آييد. ما خود را كنار آب رسانديم و پياده شديم و همين كه پياده شديم پراكنده گشتيم و به صورت گروههاى ده نفرى و نه و هشت و هفت نفرى حلقه وار گرد هم نشستيم و هر گروه خوراك خود را برابر خويش نهادند كه بخورند و سپس برخيزند و آب بياشامند.
زياد به ما گفت : توبره ها را بر گردن اسبهاى خود بياويزيد و چنان كرديم . در اين هنگام زياد بن خصفة همراه پنج تن سوار كه يكى از ايشان عبدالله بن وال بود ميان ما و آن قوم ايستاده بودند و چون آن قوم رفتند و اندكى از ما دور شدند و پياده گرديدند. زياد نزد ما آمد و همين كه ديد ما پراكنده شده و حلقه وار نشسته ايم ، گفت : سبحان الله ! شما جنگجوييد! به خدا سوگند اگر اين قوم اكنون به سوى شما بيايند، غفلتى بيش از آنچه اينك بدان دچار هستيد از شما نمى خواهند. بشتابيد، برخيزيد و كنار اسبهاى خود باشيد. ما شتاب كرديم برخى از ما وضو مى گرفتند و برخى از ما آب مى آشاميدند و برخى اسب خود را آب مى دادند و چون از اين كارها آسوده شديم همگى نزد زياد جمع شديم و او استخوانى كه بر آن گوشت بود در دست داشت . دو سه بار آنرا گاز زد و سپس كوزه آبى آوردند كه آب آشاميد. آن گاه استخوان را از دست انداخت و خطاب به ما گفت : اى قوم ، همانا كه ما با دشمن روياروييم ، آنان هم به شمار شمايند و من شمار ايشان را تخمين زدم ، خيال نمى كنم هيچ يك از دو گروه پيش از پنج نفر با گروه ديگر اختلاف داشته باشد و من چنين مى بينم كه كار شما و ايشان سرانجام به جنگ كشيده مى شود و اگر چنين شد مبادا كه شما گروه ناتوان باشيد.
سپس گفت : هر يك از شما لگام اسب خود را در دست بگيرد و چون من به ايشان نزديك شدم و با سالارشان سخن گفتم اگر آن چنان كه مى خواهم از من پيروى كرد چه بهتر و گرنه چون شما را فرا خواندم بر اسبهاى خود سوار شويد و همگى با هم و بدون اينكه پراكنده باشيد پيش من آييد. در اين هنگام زياد بن خصفة در حالى كه من همراهش بودم پيشاپيش ما حركت كرد. من شنيدم مردى از خوارج مى گفت : اين قوم در حالى پيش شما رسيدند كه خسته و فرسوده بودند و شما آسوده و راحت بوديد، آنان را رها كرديد تا پياده شدند خوردند و آشاميدند و اسبهاى خود را از خستگى بيرون آوردند، به خدا سوگند چه بد فكرى بود!
گويد: در اين هنگام زياد سالار ايشان خريت را فرا خواند و گفت : بيا كنارى برويم و در كار خود بنگريم و خريت همراه پنج تن پيش او آمد. من به زياد گفتم : مناسب است سه تن ديگر از ياران خود را فرا خوانم كه شمار ما هم با آنان برابر باشد. گفت : آرى هر كه را مى خواهى فرا خوان و من سه مرد ديگر فرا خواندم و ما پنج تن بوديم و ايشان هم پنج تن بودند.
زياد بن خصفة به خريت گفت : بر اميرالمومنين و بر ما چه اعتراضى داشتى كه از ما جدا شدى ؟ گفت سالار شما را به امامت نمى پسندم و به سيره و روش شما هم راضى نيستم و چنين مصلحت ديدم كه كناره گيرى كنم و همراه كسانى باشم كه مى گويند امامت را بايد شورايى از مردم تعيين كند و هرگاه مردم بر امامت كسى اتفاق كردند كه مورد رضايت همه امت باشد من هم همراه مردم خواهم بود.
زياد گفت : اى واى بر تو، ممكن است مردم بر حكومت كسى اجتماع كنند كه بتواند با على از لحاظ علم او به خداوند و كتاب و سنت رسول خدا برابر باشد؟ و افزون بر اين ، نزديكى خويشاوندى او به پيامبر (ص ) و سابقه او در اسلام هم هست . خريت گفت : سخن همين است كه به تو گفتم . زياد گفت : به چه مناسبت و با چه جرمى آن مرد مسلمان را كشتيد؟ خريت گفت : من او را نكشته ام . كه گروهى از ياران من او را كشته اند. گفت : آنان را به ما تسليم كن . گفت : آن راهى ندارد [ و ممكن نيست ]. زياد گفت : تو چنين مى كنى ؟ گفت : همين كه مى شنوى .
گويد: ما ياران خود را فرا خوانديم و خريت هم ياران خود را فرا خواند و جنگ كرديم . به خدا سوگند از هنگامى كه خداوند مرا آفريده است چنين جنگى نديده بودم . نخست چندان با نيزه به يكديگر حمله كرديم تا جايى كه هيچ نيزه يى در دست ما باقى نماند و سپس با شمشير بر يكديگر نواختيم و چندان شمشير زديم كه خميده شد و بيشتر اسبهاى ايشان پى شدند و از هر دو گروه بسيارى زخم برداشتند، از ما دو مرد كشته شد، برده يى آزاد كرده از بردگان زياد كه رايت بر دوش او و نامش سويد بود و مردى ديگر از انباء [ ايرانيان ] كه نامش واقد بن بكر بود، و از ايشان هم پنج تن كشته شد و به خاك در افتادند.
در اين هنگام شب فرا رسيد، به خدا سوگند هم ما از آنان كراهت داشتيم و هم ايشان از ما و هر دو گروه از يكديگر ملول شده بوديم . زياد و من هم زخمى شده بوديم . آن گاه ما شب را كنارى به سر آورديم و آنان هم از ما فاصله گرفتند و ساعتى از شب را درنگ كردند و سپس حركت نمودند و رفتند و ما چون شب را به صبح آورديم ديديم آنان رفته اند. به خدا سوگند كه از اين موضوع كراهت نداشتيم . پس ما حركت كرديم و به بصره رسيديم و به ما خبر رسيد كه ايشان به سوى اهواز رفته و بر كناره آن فرود آمده اند و حدود دويست مرد ديگر هم از ياران ايشان كه در كوفه بوده اند و هنگام بيرون آمدن ايشان امكان حركت كردن را نداشته اند، اينك پس از رسيدن آنان به اهواز به ايشان پيوسته اند و همراه آنان شده اند.
گويد: زياد بن خصفه براى على عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، ما با اين مرد بنى ناجيه كه دشمن خداوند است و با ياران او در مداين روياروى شديم . آنان را به حق و هدايت و كلمه برادرى فرا خوانديم ليكن از پذيرش حق سر بر تافتند، و قدرت و شوكت ايشان را به گناه دچار كرد و شيطان هم كردارشان را در نظرشان بياراست و آنان را از راه راست بازداشت . آنان آهنگ ما كردند، ما هم آهنگ ايشان كرديم و جنگى سخت از نزديك ظهر تا غروب آفتاب ميان ما در گرفت . دو مرد صالح از ما به شهادت رسيدند و از آنان پنج تن كشته شدند و آوردگاه را به نفع ما رها كردند و حال آنكه ما و ايشان خسته و زخمى بوديم و چون آن قوم شب كردند، زير پوشش شب ، ناشناخته به سوى اهواز گريختند و اينك به من خبر رسيده است كه آنان بر كناره اهواز فرود آمده اند. ما در بصره ايم و زخميان خويش را معالجه مى كنيم و منتظر فرمان تو هستيم ، خدايت رحمت كناد. والسلام .
چون اين نامه به على عليه السلام رسيد آن را براى مردم خواند. در اين هنگام معقل بن قيس رياحى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين خداوند همواره كارت را به صلاح دارد، همانا شايسته بود كه به جاى هر يك از اين گروه كه به تعقيب آنان فرستادى ده تن از مسلمانان را روانه مى كردى ، كه چون به آنان برسند درمانده شان كنند و ريشه آنان را از بن بركنند ولى اينكه با شمار آنان با آنان روياروى شوى ، به جان خودم سوگند كه پايداى مى كنند كه ايشان قومى عربند و شمارهاى مساوى در قبال يكديگر ايستادگى نموده و به سختى جنگ مى كنند.
گويد: على (ع ) به او فرمود: اى معقل ، خودت مجهز و آماده شو كه به سوى آنان بروى و دو هزار مرد از مردم كوفه را كه يزيد بن معقل هم ميان ايشان بود همراهش روانه كرد و براى ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، به بصره چنين مرقوم داشت
اما بعد، مردى شجاع و پايدار و معروف به صلاح را همراه دو هزار مرد از مردم بصره از جانب خود گسيل دار كه از پى معقل بن قيس برود، چون آن مرد از بصره بيرون رفت امير ياران خود خواهد بود تا هنگامى كه به معقل برسد و چون به معقل رسيد، معقل فرمانده هر دو گروه خواهد بود و بايد آن مرد از معقل سخن بشنود و اطاعت كند و با او مخالفت نورزد و به زياد بن خصفه فرمان بده پيش ما بيايد. زياد چه نيكو مردى است و قبيله اش چه نيكو قبيله يى هستند. والسلام .
گويد: على عليه السلام براى زياد بن خصفه نيز چنين نوشت : اما بعد نامه ات به من رسيد و آنچه را كه به آن مرد ناجى و يارانش گفته بودى دانستم . [ او و يارانش ] كسانى هستند كه خداى بر دل ايشان مهر [ زنگار ] نهاده است ، شيطان اعمال ايشان را براى آنان آراست و ايشان كوران سرگشته اند. چنين مى پندارند كه پسنديده رفتار مى كنند (62) آنچه را هم كه بر سر تو و ايشان آمده بود وصف كرده بودى . اما تو و يارانت [ بدانيد كه ] كوشش و سعى شما براى خدا و پاداشتان بر عهده اوست و كمترين پاداش خداوند براى مؤ من بهتر از دنيايى است كه جاهلان به آن روى مى آورند، كه آنچه نزد شماست نابود مى شود و آنچه نزد خداوند است باقى مى ماند و همانا به كسانى كه پايدارى كنند پاداش و جزايى بهتر از آنچه عمل كرده اند خواهيم پرداخت (63). اما براى دشمنانى كه با آنان رو به رو شده ايد همين بس كه از هدايت بيرون شده اند و در گمراهى فراهم آمده اند و حق را رد كرده اند و در گمراهى سركش شده اند. آنان را به دروغهايى كه مى گويند واگذار و رهايشان كن تا در سركشى خود سرگردان بمانند. خواهى ديد و خواهى شنيد كه پس از مدتى گروهى از ايشان كشته و گروهى اسير خواهند شد. تو و يارانت پيش من آييد، پاداش داده شده ، بدرستى كه شنيديد و فرمانبردارى كرديد و نيكو پايدارى ورزيديد. والسلام .
گويد: خريت بن راشد ناجى بر كناره اهواز فرود آمد. گروه كثيرى از صحرانشينان منطقه كه گبر بودند و مى خواستند خراج نپردازند و گروهى از راهزنان و گروهى ديگر از اعرابى كه با او هم عقيده بودند گرد او جمع شدند و به او پيوستند.
ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از حارث بن كعب ، از عبدالله بن قعين نقل مى كرد كه مى گفته است : من و برادرم كعب بن قعين در زمره افراد لشكر و همراه معقل بن قيس بوديم . معقل چون مى خواست از كوفه بيرون آيد براى توديع به حضور اميرالمومنين رسيد و على (ع ) به او فرمود: اى معقل تا آنجا كه مى توانى از خداى بترس و تقوى اختيار كن كه آن سفارش خداوند براى مومنان است . بر اهل قبله هرگز ستم مكن و بر مردم اهل ذمه ظلم مكن و تكبر مكن كه همانا خداوند متكبران را دوست نمى دارد. معقل گفت : از خداوند بايد يارى خواست . على فرمود: آرى بهترين است .
آنگاه معقل برخاست و از كوفه بيرون آمد و ما هم همراهش آمديم . او چون به اهواز رسيد، فرود آمد. همانجا منتظر رسيدن لشكر اعزامى از بصره شديم و چون رسيدن آنان به تاءخير افتاد، معقل بپا خاست و گفت : اى مردم همانا ما منتظر آمدن مردم بصره مانديم و حال آنكه تاءخير كرده اند و خداى را سپاس كه شمار ما اندك نيست و از مردم بيمى نداريم ، اينك با ما به سوى اين دشمن اندك و زبون حركت كنيد كه من اميدوارم خدايتان يارى دهد و آنان را هلاك نمايد. برادرم كعب بن قعين برخاست و گفت : به خواست خداوند راءى صواب ديده اى و راءى ما نيز راءى توست من هم اميدوارم كه خداوند ما را بر ايشان نصرت دهد و اگر كار به گونه ديگر هم باشد همانا در مرگ در راه حق ، بهترين شكيبايى بر امور دنياست . معقل گفت : در پناه بركت خداوند حركت كنيد و حركت كرديم . به خدا سوگند معقل بن قيس ‍ چنان من و برادرم را گرامى مى داشت و اظهار مودت مى كرد كه نسبت به هيچيك از افراد لشكر همچون ما نبود و همواره به برادرم مى گفت : چگونه آن سخن را گفتى ، كه در مرگ بر حق ، شكيبايى از دنياست . به خدا سوگند راست گفتى و نيكو كردى و موفق بودى و خدايت توفيق دهاد. گويد: به خدا سوگند هنوز به اندازه يك روز راه نپيموده بوديم كه پيكى در حالى كه نامه يى را در دست خود به شدت تكان مى داد فرا رسيد و متن نامه چنين بود:
از عبدالله بن عباس به معقل بن قيس . اما بعد، اگر اين فرستاده من در جايى كه مقيمى به تو رسيد و يا ميان راه و در حالى كه بيرون آمده اى به تو رسيد از جاى خويش حركت مكن تا آنكه گروهى را كه ما براى تو فرستاده ايم به تو برسند. من خالد بن معدان طايى را كه اهل دين و صلاح و شجاعت است نزد تو روانه كرده ام ، از او سخن شنوى داشته باش و به خواست خداوند قدر او را خواهى شناخت . والسلام .
گويد: معقل بن قيس اين نامه را بر ياران خود خواند. همگى شاد شدند سپاس خدا را بجا آوردند، كه اين سفر و راه ، آنان را به بيم انداخته بود. ما همانجا مانديم تا خالد بن معدان طايى رسيد و پيش ما آمد و به حضور سالار ما رسيد و بر او به اميرى سلام داد و همگى در يك پايگاه جمع شديم و سپس به سوى خريت ناجى و يارانش حركت كرديم . آنان به سمت بلنديهاى كوهستان رامهرمز رفتند و قصد داشتند دژ استوارى را كه آنجاست تصرف كنند. مردم شهر، پيش ما آمدند و اين خبر را آوردند و ما از پى ايشان حركت كرديم و هنگامى به آنان رسيديم كه به كوهستان نزديك شده بودند. ما در برابر آنان صف بستيم و به سوى ايشان پيشروى كرديم . معقل ، يزيد بن معقل ازدى را بر ميمنه سپاه خود و منجاب بن راشد ضبى را بر ميسره گماشت .
خريت بن راشد هم با همراهان عرب خود بر جانب ميمنه لشكر خويش ‍ ايستاد و مردم شهر و گبرها و كسانى را كه مى خواستند خراج نپردازند و گروهى از كردها را بر ميسره گماشت . گويد: در اين هنگام معقل ميان ما شروع به حركت كرد و مى گفت : اى بندگان خدا! شما جنگ را با اين قوم آغاز مكنيد، چشمها را فرو بنديد و سخن كم گوييد و خويشتن را براى نيزه و شمشير زدن آماده سازيد و در جنگ با آنان شما را به پاداش بزرگ مژده باد. همانا شما با گروهى كه از دين بيرون شده اند و با گروهى از گبركان كه از پرداخت خراج خوددارى كرده اند و با گروهى از دزدان و كردها جنگ مى كنيد، بنابراين چه انتظارى داريد و چون حمله كردم شما هم همگى همچون حمله يك مرد حمله كنيد.
گويد: معقل ضمن عبور از برابر صف ، اين سخنان را تكرار مى كرد تا آنكه از برابر همه مردم گذشت . آن گاه آمد و ميان صف و در دل لشكر ايستاد و ما به او مى نگريستيم كه چه مى كند. او نخست دوبار سر خود را تكان داد و با رسوم حمله كرد و ما هم همگى حمله كرديم . به خدا سوگند آنان يك ساعت ايستادگى نكردند پشت به جنگ دادند و گريختند و ما هفتاد تن از اعراب بنى ناجيه را كشتيم كه برخى از ايشان اعراب ديگرى بودند كه از او پيروى كرده بودند و حدود سيصد تن از گبركان و كردان را كشتيم .
كعب مى گويد: در اين حال نگريستم و ديدم دوست من مدرك بن ريان كشته شده است . خريت هم گريزان از معركه بيرون شد و خود را به يكى از سواحل دريا رساند كه آنجا گروه بسيارى از قوم او جمع شده بودند و او همواره ميان ايشان حركت مى كرد و آنان را به مخالفت با على (ع ) فرا مى خواند و جدا شدن از او را در نظر ايشان مى آراست و به آنان مى گفت : هدايت ، در جنگ با او و در مخالفت با اوست و بدينگونه گروهى بسيار از او پيروى كردند. معقل بن قيس در سرزمين - اهواز باقى ماند و براى اميرالمومنين خبر پيروزى را نوشت و من كسى بودم كه آن نامه را براى على (ع ) بردم و در آن چنين آمده بود:
از معقل بن قيس ، براى بنده خدا على اميرمومنان . سلام بر تو، نخست با تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، ما در حالى با مارقان روياروى شديم كه از مشركان هم براى جنگ با ما يارى گرفته بودند. پس گروهى بسيار از ايشان را كشتيم و از سيره و روش تو تجاوز نكرديم ، چرا كه از ايشان هيچ گريخته و اسير و زخمى را نكشتيم . و همانا كه خداوند تو و مسلمانان را نصرت داد و سپاس خداوندى را كه پروردگار جهانيان است .
گويد: چون آن نامه را پيش على (ع ) بردم ، آن را براى ياران خود خواند و از ايشان رايزنى خواست . همگان بر اين راءى توافق كردند كه ما چنين مصلحت مى بينيم كه براى معقل بن قيس بنويسى كه ايشان را تعقيب كند و همواره در جستجوى آنان باشد تا آنان را بكشد يا از سرزمين اسلام تبعيد كند و همواره در جستجوى آنان باشد تا آنان را بكشد يا از سرزمين اسلام تبعيد كند، زيرا در امان نيستيم كه مردم را را بر تو تباه نسازند. گويد: اميرالمومنين مرا نزد معقل باز فرستاد و همراه من براى او چنين نوشت :
اما بعد، سپاس خدا را بر تاءييدش به دوستان خود و بر زبون ساختن دشمنانش ، خداوند به تو و مسلمانان پاداش خير عنايت فرمايد كه نيك پايدارى كرديد و آنچه را بر عهده داشتيد انجام داديد. اينك درباره آن مرد بنى ناجية بپرس اگر به تو خبر رسيد كه او در شهرى از شهرها مستقر شده است به سوى او برو تا او را بكشى يا از آن شهر تبعيد كنى كه او همواره دشمن مسلمانان و دوست تبهكاران است . والسلام .
گويد: معقل از مسير و جايى كه خريت بن راشد آنجا رسيده است پرسيد و به او خبر داده شد و در فارس و كرانه درياست و قوم خود را از فرمانبردارى از على (ع ) بازداشته و افراد قبيله عبدالقيس و ديگر وابستگان ايشان از اعراب را به تباهى كشانده است ، قوم او هم در سال جنگ صفين و هم در اين سال زكات خود را نپرداخته بودند. معقل بن قيس همراه لشكر خود كه از مردم كوفه و بصره بودند به سوى ايشان حركت كرد و وارد سرزمين فارس ‍ شدند و خود را كنار دريا رساندند. همين كه خريت بن راشد شنيد كه معقل به سوى او حركت كرده است با همه ياران خود به گفتگو پرداخت . او با كسانى كه عقيده خوارج را داشتند مى گفت : من هم با شما موافقم و على حق نداشته است كه مردان را در دين خدا حكم قرار دهد و نيز به طرفداران عثمان و يارانش مى گفت : من با شما موافقم و عثمان مظلوم و به ناحق كشته شده است و نيز به كسانى كه زكات نپرداخته بودند مى گفت : زكات و صدقات خود را در دست خويش نگهداريد و نخست با آن به ارحام و خويشاوندان خويش كمك كنيد و اگر خواستيد به مستمندان خودتان بدهيد. و بدينگونه هر گروهى را با گفتارى مطابق ميل ايشان راضى مى كرد. گروه بسيارى نيز مسيحى ميان ايشان بود كه مسلمان شده بودند ولى چون اين اختلاف را ديدند گفتند: به خدا سوگند دين و آيين خودمان كه از آن بيرون آمديم بهتر از دين اين گروه است كه دين ايشان آنان را از خونريزى و ناامن ساختن راهها باز نمى دارد و به آيين مسيحى خود برگشتند. خريت بن راشد با اين مسيحيان ملاقات كرد و به آنان گفت : اى واى بر شما! كه چيزى جز صبر و پايدارى در جنگ با اين قوم شما را از كشته شدن محفوظ نمى دارد. آيا مى دانيد حكم و فرمان على بن ابى طالب در مورد مسيحيانى كه مسلمان شده و سپس به مسيحيت برگشته اند چيست ؟ به خدا سوگند كه هيچ سخن و عذرى را از آنان نمى شنود و نمى پذيرد و توبه آنان را هم قبول نمى كند و آنان را به توبه نيز فرا نمى خواند و حكم او در اين مورد چنين است كه در همان ساعت كه بر آنان پيروز شوند گردشان را بزنند و همواره از اين گونه سخنان با آنان مى گفت تا ايشان را فريب داد و خلاصه آنكه تمام افراد بنى ناجيه كه در آن ناحيه بودند و ديگران بر گرد او جمع شدند و مردمى بسيار بودند و خريت بن راشد مردى بسيار زيرك و گربز بود. گويد: و چون معقل آنجا باز آمد نامه يى از على عليه السلام را بر ياران خريت خواند كه در آن چنين آمده بود:
از بنده خدا على اميرمومنان براى هر كس از مسلمانان و مومنان و خوارج و مسيحيان و از دين برگشتگان كه اين نامه بر ايشان خوانده شود. سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند و به خدا و رسولش و كتابش و بر انگيخته شدن پس از مرگ معتقد باشد و به پيمان خدا وفا كند و از خيانت پيشگان نباشد. اما بعد، من شما را به كتاب خدا و سنت رسول خدا فرا مى خوانم و به اينكه ميان شما به حق و به آنچه خداوند متعال در كتاب خود فرمان داده است عمل كنم هر كس از شما كه به جايگاه خويش برگردد و از جنگ دست بدارد و از اين شخص محارب از دين بيرون شده كناره بگيرد كه در حال جنگ با ما و نابود كننده است و با خدا و رسول او و مسلمانان جنگ كرده و در زمين فساد و تباهى بار آورده است ، در امان و بر مال و جان خويش در زينهار است و هر كس در جنگ با ما از او پيروى كند و از فرمانبردارى ما بيرون رود، ما در جنگ با او از خداوند يارى مى جوييم و خداوند را ميان خود و او قرار مى دهيم و خداوند بسنده تر دوست است . والسلام .
گويد: معقل ، رايت امانى بيرون آورد و نصب كرد و گفت هر كس از مردم كنار اين رايت آمد در امان است ، غير از خريت بن راشد و ياران او كه نخست جنگ را بر پا كرده اند. همه كسانى كه از قوم خريت بن راشد نبودند از گرد او پراكنده شدند و در اين هنگام معقل بن قيس ياران خود را آرايش ‍ جنگى داد و به سوى خريت پيشروى كرد. با خريت همه افراد قوم او چه مسلمان و چه مسيحى و چه افرادى كه از پرداخت زكات خوددارى كرده بودند همراه بودند. خريت ، مسلمانان ايشان را بر ميمنه لشكر خويش قرار داد و به قوم خود چنين مى گفت : امروز از حريم خود دفاع كنيد و براى حفظ زن و فرزند خويش جنگ كنيد و به خدا سوگند اگر ايشان بر شما پيروز شوند شما را خواهند كشت و همه چيز شما را فرو خواهند گرفت .
مردى از قوم او به خريت گفت : به خدا سوگند اين بلايى است كه دست و زبان تو بر سر ما آورد. خريت گفت : به هر حال جنگ كنيد كه اينك شمشير بر هر عذر و بهانه اى پيشى گرفته است .
گويد: معقل بن قيس هم ميان ميسره و ميمنة لشكر خويش حركت مى كرد و آنان را به جنگ تشويق مى نمود و مى گفت : اى مردم نمى دانيد براى اين جنگ و آوردگاه براى شما چه پاداش بزرگى منظور شده است . خداوند شما را به جنگ قومى آورده است كه از پرداخت زكات خوددارى كرده و از اسلام برگشته اند و بيعت خود را با ظلم و ستم گسسته اند و من گواهى مى دهم هر كس از شما كشته شود به بهشت مى رود و هر كس زنده بماند خداوند چشمش را با فتح و غنيمت روشن خواهد كرد. و اين سخن را همچنين تكرار مى كرد تا از مقابل همگان عبور كرد. آن گاه برگشت و با رايت خويش در قلب لشكر ايستاد و به يزيد بن معقل ازدى كه بر ميمنه بود پيام فرستاد: بر ايشان حمله كن . او حمله كرد، آنان نيز در برابر او پايدارى كردند و يزيد مدتى طولانى جنگيد و آنان هم با او جنگ كردند. يزيد برگشت و بر جايگاه خود در ميمنه ايستاد. معقل سپس به منجاب بن راشد ضبى كه در ميسره بود پيام داد: حمله كن . او حمله كرد، خوارج پايدارى كردند او هم مدتى طولانى جنگ كرد و آنان هم جنگ كردند و منجاب بازگشت و در جايگاه خويش كه ميسره لشكر بود ايستاد. آن گاه معقل به ميمنه و ميسره لشكر پيام داد كه چون من حمله كردم همگى با هم حمله كنيد آن گاه اسب خويش را شتابان به حركت آورد و تازيانه اش زد و يارانش حمله كردند و خوارج نخست ساعتى پايدارى كردند.
در اين هنگام نعمان بن صهبان راسبى ، خريت را ديد و بر او حمله برد و او را از اسب در افكند و خود پياده شد كه او را زخمى كرده بود آن دو به يكديگر ضربتى زدند و نعمان ، خريت را كشت و همراه او در آوردگاه يكصد و هفتاد تن كشته شدند و بقيه از چپ و راست گريختند. معقل سواران را به جايگاه ايشان گسيل داشت و آنان هر مرد و زن و كودكى كه يافتند به اسيرى گرفتند. سپس معقل آنان را مورد بررسى قرار داد، هر كس را كه مسلمان بود آزاد ساخت و از او بيعت گرفت و زن و فرزندش را هم آزاد كرد. هر كه را از اسلام برگشته بود، بازگشت به اسلام را بر او عرضه مى كرد و گرنه كشته مى شد و آنان هم كه مسلمان شدند آزادشان ساخت و زن و فرزندانشان را هم آزاد كرد؛ غير از پيرمردى مسيحى كه نامش الرملخس بن منصور بود، او گفت : به خدا سوگند از هنگامى كه عقل پيدا كردم همواره كار درست و صواب انجام داده ام جز اين موضوع كه از دين خودم كه دين راستى بود به دين شما كه بد آيينى است درآمدم و اينك به خدا سوگند دين خود را رها نمى كنم و تا زنده باشم به دين شما نزديك نمى شوم .
معقل او را پيش آورد و گردنش را زد و سپس مردم را جمع كرد و گفت : زكات اين دو ساله خود را بپردازيد و از مسلمين دو زكات گرفت ، و سپس ‍ مسيحيان و زن و فرزند ايشان را با خود برد. مسلمانانى كه با آنان همراه بودند براى بدرقه ايشان جمع شدند. معقل فرمان داد ايشان را برگردانند و چون خواستند برگردند فرياد برآوردند و زنان و مردان يكديگر را فرا مى خواندند و صدا مى زدند. گويد: مرا بر ايشان رحمتى آمد كه بر هيچ كس ‍ پيش و بعد از ايشان چنان رحمت نياورده ام . و معقل براى على (ع ) چنين نوشت :
اما بعد، من به اميرالمومنين از لشكرش و دشمنش چنين گزارش مى دهم : ما خود را به دشمن خويش كه بر كناره دريا بود رسانديم آنجا قبائلى را ديديم كه داراى نيرو و شمار بوده و براى جنگ با ما فراهم آمده بودند. آنان را به اطاعت و پيوستن به جماعت و حكم قرآن و سنت دعوت كرديم . نامه اميرالمومنين را هم براى آنان خوانديم و رايت امان براى ايشان برافراشتيم . گروهى از ايشان به ما گرايش پيدا كردند و گروهى ديگر پايدارى نمودند. ما به آنچه پيش آمد تن داديم و آهنگ جنگ كرديم و خداوند بر چهره آنان فرو كوفت و ما را بر ايشان نصرت بخشيد. اما كسانى را كه مسلمان بودند بر ايشان منت نهاديم و پس از بيعت گرفتن از ايشان براى اميرالمومنين آزادشان ساختيم و زكاتى را كه بر عهده ايشان بود از ايشان گرفتيم . به آنان كه از دين برگشته بودند پيشنهاد بازگشت به اسلام داديم و گفتيم در غير آن صورت ايشان را خواهيم كشت . آنان همگى جز يك مرد به اسلام برگشتند و آن مرد را كشتيم . اما مسيحيان را به اسيرى گرفتيم و با خود آورده ايم تا مايه عبرت ديگران از اهل ذمه قرار گيرند و از پرداخت جزيه خوددارى و بر جنگ با اهل قبله گستاخى نكنند و آنان سزاوار كوچكى و زبونى هستند. اى اميرالمومنين ! خدايت رحمت كناد و درود و سلام بر تو باد و بهشت و نعمتهايش بر تو واجب باد. والسلام .
گويد: معقل اسيران را با خود آورده تا آنكه بر مصقلة بن هبيرة شيبانى گذشت . او كارگزار على عليه السلام بر اردشير خره (64) بود. شمار اسيران پانصد تن بود، زنان و كودكان گريستند و مردان خطاب به مصقله بانگ برداشتند كه اى اباالفضل اى بر دوش كشنده سختيها و بارها، اى پناه ضعيفان و اى آزاد كننده [ بردگان ] سركش ، بر ما منت بگذار ما را خريدارى و از بردگى آزاد كن . مصقله گفت : به خدا سوگند كه بر آنان صدقه مى دهم كه خداوند صدقه دهندگان را پاداش مى دهد. چون اين سخن مصقله به اطلاع معقل رسيد گفت : به خدا سوگند اگر بدانم كه اين سخن را از روى دردمندى براى آنان و خوار كردن من گفته باشد گردنش را خواهم زد هر چند در اين كار نيستى و نابودى قبايل بنى تميم و بكر بن وائل باشد.
سپس مصقله ، ذهل بن حارث ذهلى را پيش معقل فرستاد و گفت : اين مسيحيان بنى ناجيه را به من بفروعليهم السلام معقل گفت : آنان را به يك ميليون درهم به تو مى فروشم . او نپذيرفت و همچنان پيام مى فرستاد تا سرانجام به پانصد هزار درهم خريد. معقل اسيران را به او سپرد و به مصقله گفت : اين مال را با عجله براى اميرالمومنين بفرست . مصقله گفت : من هم اكنون بخشى از آن را مى فرستم ، سپس بخش ديگرى از پى تو خواهم فرستاد و همچنين پرداخت خواهم كرد تا چيزى از آن باقى نماند.
معقل به حضور اميرالمومنين رسيد و او را از آنچه صورت گرفته بود آگاه كرد. على (ع ) فرمود: خوب و پسنديده رفتار كرده اى و موفق بوده اى .
على (ع ) مدتى منتظر ماند كه مصقله مال را بفرستد ولى او در اين كار تاءخير كرد و به على (ع ) خبر رسيد كه مصقله همه اسيران را آزاد كرده است بدون اينكه از ايشان بخواهد كه در آن باره به او كمكى كنند. فرمود: جز اين نمى بينم كه مصقله بار سنگينى بر دوش كشيده و خواهيد ديد كه بزودى بر زمين خواهد افتاد، و سپس براى مصقله چنين نوشت :
اما بعد، از بزرگترين خيانتها، خيانت به امت و از بزرگترين دغل ها بر مردم شهر، دغل ورزيدن با امام است . پانصد هزار درهم از حق مسلمانان پيش تو است . همينكه اين فرستاده من نزد تو رسيد آن را بفرست و گرنه همين كه نامه مرا ديدى خودت پيش من بيا. من به فرستاده خود گفته ام كه يك ساعت هم پس از رسيدن نزد تو، به تو مهلت ندهد مگر اينكه مال را بفرستى . و السلام .
فرستاده على (ع ) ابوحره حنفى بود كه به مصقله گفت : اين مال را بفرست و گرنه همراه من به حضور اميرالمومنين بيا. مصقله چون نامه را خواند حركت كرد و به بصره آمد و كارگزاران معمولا اموال را از همه جا به بصره و نزد ابن عباس مى آوردند و او اموال را به حضور على (ع ) مى فرستاد. مصقله سپس ‍ از بصره به كوفه و حضور على آمد. اميرالمومنين چند روزى چيزى به او نگفت و سپس مال را از او مطالبه كرد و مصقله دويست هزار درهم پرداخت و از [ پرداخت ] بقيه آن فرو ماند. گويد: ابن ابى سيف از ابوالصلت از ذهل بن حارث نقل مى كند كه مى گفته است مصقله مرا به جايگاه خويش دعوت كرد. نخست شام آوردند و پس از اينكه خورديم گفت : به خدا سوگند اميرالمومنين عليه السلام اين مال را از من مطالبه مى كند. به خدا سوگند قادر به پرداخت آن نيستم . گفتم : اگر دلت بخواهد يك هفته بر تو نخواهد گذشت مگر اينكه اين مال را جمع خواهى كرد. گفت : پرداخت آن را بر قوم خويش تحميل نخواهم كرد و از هيچ كس در اين مورد چيزى مطالبه نمى كنم . سپس مصقله گفت : به خدا سوگند اگر پسر عفان يا پسر هند [ عثمان و معاويه ] اين مال را از من طلب مى داشتند آن را به من واگذار مى كردند. آيا نديده بودى كه عثمان چگونه همه سال يكصد هزار درهم از خراج آذربايجان را به اشعث مى بخشيد؟ گفتم : على عقيده اش اين چنين نيست و او چيزى را بر تو رها نمى كند. من ساعتى سكوت كردم او هم در اين مورد سكوت كرد و پس از اين گفتگو يك شب هم درنگ نكرد و به معاويه پيوست .
چون اين خبر به على عليه السلام رسيد فرمود: او را چه مى شود خدايش اندوهگين بداراد كه همچون سروران عمل كرد و همچون بردگان گريخت و چنين خيانت بزرگى انجام داد اگر او مى ماند و از پرداخت وام خود ناتوان بود ما كارى بيشتر از حبس كردنش انجام نمى داديم اگر براى او اموالى مى يافتيم و مى گرفتيم و گرنه رها و آزادش مى ساختيم (65) آن گاه على (ع ) كنار خانه مصقله آمد و آن را ويران كرد. برادر مصقله ، يعنى نعيم بن هبيرة شيبانى ، از شيعيان خيرخواه على (ع ) بود. مصقله از شام همراه مردى از مسيحيان قبيله تغلب كه نامش حلوان بود براى نعيم نامه يى نوشت كه در آن چنين آمده بود:
اما بعد، من درباره تو با معاويه سخن گفتم او در مورد تو وعده گراميداشت و امارت مى دهد همان ساعت كه فرستاده مرا ديدار كردى اينجا بيا. والسلام .
مالك بن كعب ارحبى او [ آن مرد مسيحى ] را گرفت و به حضور على (ع ) فرستاد، نامه او را گرفت و خواند و دست او را بريد و او از آن زخم مرد. نعيم براى مصقله اشعارى سرود و نوشت كه مصقله پاسخى به او نداد [ مضمون برخى از ابيات او چنين بود ]:
خدايت هدايت كناد، چرا از گمان باطل خويش به كارهايى دست مى زنى ، آخر مرا با حلوان چه كار است ؟... تو كه در بهترين منطقه و چمنزار بودى ، از عراق حمايت مى كردى و بهترين فرد خاندان شيبان خوانده مى شدى ؛ اگر با شكيبايى مال خدا را پرداخت كرده بودى در حال مرگ و زندگى منزه و بر حق بودى ...
چون اين نامه به مصقله رسيد دانست كه آن مرد مسيحى تغلبى نابود شده است و اندكى نگذشت كه تغلبيها پيش او آمدند و از مرگ يار خود آگاه شده بودند. به مصقله گفتند: تو دوست ما را به كشتن دادى ، اينك يا او را براى ما بياور. و يا آنكه خونبهاى او را بپرداز. گفت : اينكه بخواهم او را بياورم از آن عاجزم اما اينكه خونبهايش را بپردازم صحيح است . و خونبهاى او را پرداخت .
ابراهيم ثقفى مى گويد: ابن ابى سيف ، از عبدالرحمان بن جندب ، از قول پدرش برايم نقل كرد كه پس از گريختن مصقله ، به على (ع ) گفته شد: آن اسيران را كه ديه آنان براى آزادى از بردگى پرداخت نشده و آن را كامل دريافت نكرده اى به اسيرى برگردان . فرمود: در قضاى حق راهى براى اين كار نيست . آنان همان هنگام كه مصقله ايشان را خريد و آزاد كرد آزاد شدند و طلب مال من به صورت وام بر عهده آن كسى است كه ايشان را خريده است .
همچنين ابراهيم ثقفى از ابراهيم بن ميمون از عمروبن قاسم بن حبيب تمار از عمار دهنى نقل مى كند كه مى گفته است هنگامى كه مصقله گريخت ياران على (ع ) گفتند اى اميرالمومنين تكليف غنايم ما چه مى شود؟ فرمود بر عهده وامدارى از وامداران است ، در جستجوى او برآييد.
ظبيان بن عمارة كه يكى از افراد قبيله سعد بن زيد منات است درباره بنى ناجية ابياتى سروده است :
پروردگار مردم بر شما خوارى و زبونى ريخت و شما را پس از عزت ، بردگان قرار داد. شما پس از قدرت و شمار فراوان چنان درمانده شديد كه ياراى دفاع از فرزندان را نداريد.
ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: عبدالرحمان بن حبيب ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است چون خبر كشته شدن بنى ناجيه و كشته شدن سالارشان به اطلاع على (ع ) رسيد، فرمود: مادرش خوار و زبون باد! اين مرد چه كم عقل و گستاخ بود! يك بار پيش من آمد و گفت : ميان ياران تو كسانى هستند كه بيم دارم از تو جدا شوند عقيده ات درباره ايشان چيست ؟ گفتم : من هيچ كس را به تهمت نمى گيرم و بر گمان ، كسى را عقوبت نمى كنم و با كسى جنگ نمى كنم مگر اينكه مخالفت و ستيز كند و دشمنى خود را اظهار نمايد، وانگهى با چنين كسى هم جنگ را شروع نمى كنم تا او را به حق فرا خوانم و حجت بر او تمام كنم و اگر توبه كند و به حق برگردد از او مى پذيرم و اگر چيزى جز جنگ با ما را نپذيرد، از خداوند بر عليه او يارى مى جوييم و آن گاه با او جنگ مى كنيم . اين مرد مدتى دست از من بداشت آن گاه بار ديگر پيش من آمد و گفت : بيم دارم كه عبدالله بن وهب و زيد بن حصين طائى كار را بر تو تباه كنند. من شنيدم درباره تو مطالبى مى گفتند كه اگر خودت مى شنيدى از آنان جدا نمى شدى تا آنكه هر دو را بكشى يا در بند كشى و همواره در زندان تو باشند. من به او گفتم : در مورد آن دو با خودت مشورت مى كنم چه فرمان مى دهى ؟ گفت : دستور مى دهم آن دو را فرا خوانى و گردنشان را بزنى . من دانستم كه او را نه عقل است و نه پارسايى . به او گفتم : به خدا سوگند، گمان نمى كنم كه پارسايى و خردى داشته باشى . براى تو سزاوار بود اين موضوع را مى فهميدى كه من هرگز كسى را كه با من جنگ و دشمنى خويش را اظهار نكند نخواهم كشت ، زيرا بار نخست كه پيش من آمده بودى اين راءى خود را براى تو گفته بودم و شايسته بود بر فرض كه من اراده كشتن ايشان را مى داشتم تو به من بگويى : از خدا بترس ، به چه جرمى كشتن آنان را روا مى دارى و حال آنكه كسى را نكشته اند و عهد و پيمان ترا نگسسته اند و از اطاعت تو بيرون نرفته اند. (66)
[ ابن ابى الحديد پس از اين بحث تاريخى ، بحثى درباره اقوال فقها در مورد اسيران و حالات مختلف آن آورده و اقوال شافعى و ابوحنيفه و ديگران را نقل كرده است كه خارج از موضوع تاريخ است